سکوت ابدی
برو ای عشق میازارم بیش از تو بیزارم و از کرده خویش دل دیوانه و شیداییها؟ غم سنگین چنان کوه کجا؟ تب سوزنده و بیماریها خنده از روی لبم دور نبود عالمی روح و دل و جان بودم سینه را خانه غم ها کردی آرزوهای فراوانم را دست بردار از این دل دیگر غم من نیز تماشایی نیست آتشی بود که ایمانم سوخت شعر من رخنه به ایمانش کرد پا نهادن به سر هستی را برد از یاد نبود و بودش از لب پر گوهر من بشنید غافل از عالم انسانی بود سنبلش کردم و تابش دادم ریختم در دل و جانش ز وفا تا بگیرد ز محبت دستم شد مرا مایه امید دراز در محبت گرو جانش بود به شبش شمع شب افروز نبود ز غم هجر و گرفتاری دل از پریشانی دل بیمار است بس که می گفت بیمار دل است شور و دیوانگی اش رامم کرد شعله ور گشتم و خورشید شدم عشق او منبع الهامم شد یا نمی دانم خود او بودم خنده هایم نگهم گفتارم آفتی شد پی آزار دلم کر ز گفتار دلم گوشش شد دفتر عشق مرا باد ببرد لطف و پاکی ز دل و جانش رفت مُرد در سینه او مهر و وفا آرزوی دل نومیدم نیست تا ابد از غم دل بیمارم از تو بیزارم و از کرده خویش.
من کجا این همه رسواییها ؟
من کجا این همه اندوه کجا؟
شب طولانیها و بیداریها
دیده شادی من کور نبود
من پرستوی بهاران بودم
تا تو ای عشق به دل جا کردی
سوختی بال و پر و جانم را
می گریزم ز تو ای افسونگر
دل من خانه رسوایی نیست
کودک مکتب تو جانم سوخت
عشق من گرم دل و جانش کرد
چشمم آموخت به او مستی را
بافت با تار امیدم پودش
آنچه از دیگر یاران نشنید
بوته خشک بیابانی بود
اشک شب گشتم و آبش دادم
آنچه در جان و دلم بود صفا
رشته مهر به پایش بستم
تا بتی ساختم از روی نیاز
رنگ اندوه به چشمانش بود
روز او بی رخ من روز نبود
قصه می گفت ز بیماری دل
زان که شب تا به سحر بیدار است
باورم شد که گرفتار دل است
عشق رویایی او خامم کرد
پای تا سر همه امید شدم
نرگس فتنه گرش رامم شد
پر از او بودم . جادو بودم
نقش او بود همه اشعارم
خوب چون دید گرفتار دلم
قصه عشق فراموشش شد
عهد و پیمان همه از یاد ببرد
رنگ اندوه ز چشمانش رفت
شد سرا پا همه تزویر و ریا
دیگر او مایه امیدم نیست
آه ای عشق ز تو بیزارم
برو ای عشق میازارم بیش
قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت |