سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سکوت ابدی

اندیشه ات را با که می پرورانی؟!

خوش به حالش...

مراهمین بس که

دوستت دارم.

تقصیر تو نبود!

خودم نخواستم چراغ قدیمی خاطره ها

خاموش شود!

خودم شعر های شبانه ی اشک را

فراموش نکردم!

خودم کنار آرزوی آمدنت اردو زدم!

حالا نه گریه های من دینی به گردن تو دارد?

نه تو چیزی بدهکار دلتنگی این همه ترانه ای!

خودم خواستم که مثل زنبوری زرد?

بالهایم در کشاکش شهدها خسته شوند

و عسلهایم

صبحانه ی کسانی باشند

که هرگز ندیدمشان!

تنها آرزوی ساده ام این بود

که در سفره ی صبحانه ی تو هم عسل باشد!

که هر از گاهی کنار برگهای کتابم بنشینی

و بعداز قرائت بارانها

زیرلب بگویی:

((یادت بخیر ! نگهبان گریان خاطره های خاموش))

همین جمله

برای بند زدن شیشه شکسته ی این دل بی درمان

کافی بود

هنوز هم جای قدم های تو

بر چشم تمام ترانه هاست!

هنوزم همنشین نام وامضای منی!

دیگر تنها دلخوشی ام

همین هوای سرودن است

همین شکفتن شعله!

همین تبلور بغض!

به خدا هنوز هم از دیدن تو

در پس پرده ی باران بی امان

شاد می شوم!


نوشته شده در یکشنبه 90/11/30| ساعت 4:19 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |


قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت