سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سکوت ابدی

گفتن از شأن تو چه دشوار است

 "اهل بیت نبوتی" آقا

 "مهبط الوحی" و "معدن الرحمه"

 تو تمام کرامتی آقا

 

 عادت و خلق و خویتان احسان

 "أمرُکُم رشد" و حرفتان نور است

 من چه گویم که" شأنکم حقٌ "

 ذهن من از مقامتان دور است

 

 خط به خط جامعه کبیره تویی

 چه نیازی به وصف من داری؟

 سلب تو نور و نسل تو نور است

 فوق نوری فراتری، آری

 

 تو ز قوم و قبیله ی آبی

 و مبرّا زِ عیب و ایرادی

 نامت آیینه را زِ رو برده

 یا علی النقی و یا هادی

 

 آمدی تیرگی فراری شد

 قمرانه به شهر می تابی

 و سیاهی تو را نمی فهمد

 خارج از فهم کرم شب تابی

 

 دشمنت هرچه گفت باکی نیست

 تو نقی، پاک، مثل بارانی

 چشم "شاهین" و جغد و کرکس کور

 تا همیشه همای یزدانی

 

 "متوکل" امام این قوم است

 همشان مثل "معتز" و "واثِق"

 با دهان قصد نورتان دارند!

 نورکم حق و کلُّهم زاهق

از شاعر اهل بیت آقای داوود رحیمی


نوشته شده در پنج شنبه 91/2/28| ساعت 9:32 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

http://akharin1001.persiangig.com/image/mazhabi/raz%20o%20niyaz.jpg

سالها بود که دنبال یه چیزی میگشتم

یه چیزی مثل آرامش یا احساس دوست داشته شدن

خودمو به هر دری میزدم تا پیداش کنم

اما هیج جا اونی که من می خواستم نبود

حالم بد شده بود از این همه گشتن و نیافتن

هیچ چیز آرومم نمی کرد

به خدا غر میزدم که پس کو؟

چرا اون چیزی رو که می خوام هیج جا نمی تونم پیدا کنم

و از خدا هیچ جوابی نمیشنیدم

تا اینکه

.

.

.

یه شب انگاری صدام کرد

رفتم و باهاش کلی حرف زدم

کلی درد و دل کردم

دیدم چقدر آروم شدم

وقتی حرفام تموم شد

حس کردم هیچ غصه ای ندارم

انگار گمشده ای که سالها دنبالش میگشتم رو پیدا کردم

گفتم :

عزیز پس چرا تا حالا صدام نزدی

گفت: من همیشه صدات می کردم ولی اینقدر

دلت می خاست

آرامش رو توی دنیا پیدا کنی

که تو توجهی به من نمی کردی

الان صدام رو شنیدی

چون باور کردی دیگه اونی که دنبالش می گردی توی دنیا نیست

گفتم:

آره حق با توست .شرمنده ام. حالا که پیدات کردم

عشقتو می خوام با تمام وجود

دوسم داری؟

گفت:

این چه سوالیه؟ من همیشه طوری بودم که انگار

فقط و فقط تو را دارم .

این تو بودی که جای دیگه دنبالم می گشتی

گفتم : پس دستام رو بگیر و هیچ وقت رها نکن

با لبخندی که رو لبش بود گفت:همیشه دستات تو دستم بود و

هیچ وقت دستات رو رها نکردم .

حتی زمانی که می خواستی به زور دست منو رها کنی

تا به دنبال گمشده ات توی دنیا بگردی

گفتم : واقعا ؟ وای تو چقدر مهربونی

گفت : تو خیالت هم نمی تونی تصور کنی

چقدر دوستت دارم عزیزم

من که غرق آرامش شده بودم گفتم : خدا جون بغلم کن

گفت : توی بغلمی همیشه . هر وقت منو خواستی هستم .

گفتم : من همیشه تو را می خوام .


نوشته شده در جمعه 91/2/22| ساعت 9:12 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

..........آقا جــــــــــــــــــــــان


آقا اجازه این دو سه خط را خودت بخوان


قبل از هجوم سرزنش و حرف دیگران


آقا اجازه پشت به من کرده قلبتان


دیگر نمی دهد به دلم روی خوش نشان



قصدم گلایه نیست، اجازه نه به خدا


اصلا به این نوشته بگویید «داستان»



من خسته ام از آتش و از خاک، از زمین


از احتمال فاجعه، از آخرالزمان



آقا اجازه سنگ شدم، مانده در کویر


باران بیار و باز بباران از آسمان



اهل بهشت یا که جهنم ؟ خودت بگو


آقا اجازه ما که نه در این و نه در آن



«یک پای در جهنم و یک پای در بهشت»


یا زیر دستهای نجیب تو در امان!



آقا اجازه !............................


.......................................!


نوشته شده در یکشنبه 91/2/17| ساعت 10:40 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

bavaramkon

درد شیرین سر به سینه بی قرارم

می کوبد، دردی شبیه عشق!دردی که سایه نوازشگر

نگاهت را می جوید

کاش می دانستی که چقدر دلتنگ توام

لبهام خاموشن اما ای کاش غوغای درونم را

می شنیدی تا من همیشه آرام و بی پروا،به

تماشایت می نشستم و بادیدن غنچه لبخندی

که در میان لبهایت پرپر می شد،توان زندگی

می یافتم،آه،که چقدر دلتنگ وسرگردانم.

منم و سکوت و تنهایی


کاش می توانستم بانک عشق را به صدا درآورم

تا طنین دلنوازش را می شنیدی و

باورم می کردی، مرا که این همه بی تو بی تابم.

باورم کن...


نوشته شده در سه شنبه 91/2/12| ساعت 12:49 صبح| توسط hasti| نظرات ( ) |

نمی خواهم خدایم بیکران باشد

نمی خواهم عظیم و قادر و رحمان

نمی خواهم که باشد این چنین آخر

خدا را لمس باید کرد

ؤ
نگو کفر است

خدا را می توان در باوری جا داد

که در احساس و ایمان غوطه ور باشد

خدا را می توان بویید

و این احساس شیرینی است


نگو کفر است

که کفر این است

که ما از بیکران مهربانیها

برای خود

خدایی لامکان و بی نشان سازیم

خدا را در زمین و آسمان جستن

ندارد سودی ای آدم

تو باید عاشقش باشی

و باید گوش بسپاری

به بانگ هستی و عالم

که در هر خانه ای آخر خدایی هست


نگو کفر است

اگر من کافرم !! باشد

نمی خواهم خدایا زاهدی چون دیگران باشم

نمی خواهم خدایم را

به قدیسی بدل سازم

که ترسی باشد از او در دل و جانم


نگو کفر است

که سوگند یاد کردم من

به خاک و آب و آتش بارها ای دوست

خدا زیباترین معشوق انسانهاست

خدا را نیست همزادی

که او یکتاترین

عاشق ترین

معبود انسانهاست.


نوشته شده در جمعه 91/2/8| ساعت 6:51 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

کودکی

کودکی بازی شیرینی بود

کودکی سیبی بود

بر سر شاخه احساس وجود

کودکی سرخ گلی بود

در آن سوی بهار

کودکی بوته سرسبزی بود

رسته در باغچه رویاها

کودکی خواندن شیوای قناری ها بود

کودکی چلچله ای بود

پر از شوق سفر

کودکی شیطنت ماهی سرخی بود

در حوض حیات

کودکی بوسه نوشینی بود

که من از لب های شیدایی دزدیدم

کودکی خوشه انگوری بود

که من از تاک رفاقت چیدم

کودکی حرف قشنگی بود

در جمله عمر

کودکی بیت لطیفی بود

در شعر امید

کودکی نغمه زیبای شکوفایی بود

کودکی پاکی سرچشمه بیداری بود

کودکی بازی پروانه دل بود

در آبی عطش

کودکی رقص گل نیلوفر بود در آب

کودکی تابش پرتوهای ایمان بود

کودکی خنده شفاف دلی شادان بود

کودکی وصلت جادویی

شب با مهتاب

کودکی اوج هم اغوشی

بیداری و خواب

کودکی رقص گل قاصدکی بود

پر از شور و شتاب

کودکی زمزمه ای دلکش و

جان پرور بود

کودکی نرمی لالایی

یک مادر بود

یاد آن دوره شیرین ز کف رفته به خیر!

یاد آن کودک در خاطره ها خفته به خیر


نوشته شده در جمعه 91/2/1| ساعت 7:2 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |


قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت