سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سکوت ابدی

وقتی دل از نبود تو دلگیر می شود

بی طاقت از زمین و زمان سیر می شود



زل می زنم به شیشه ی ساعت بدون پلک

انگار پای عقربه زنجیر می شود



اشکم به روی نامه و پاکت نمی چکد

گویی کویر دیده و تبخیر می شود



در لابه لای لرزش حیران سایه ها

بد جور رنج فاصله تفسیر می شود



در گیرو دار کشمکش آب و نان شب

ابراز عشق باعث تحقیر می شود



من اشک می شوم و تو هم آه می شوی

با اشک و آه خانه نفس گیر می شود



ای بی خبر- از این شب پر التهاب من

وقتی که مرگ یک شبه تقدیر می شود



من می روم و زیر لحد خاک می خورم

بی شک برای بوسه کمی دیر می شود

سید مهدی نژادهاشمی (م . شوریده )


نوشته شده در یکشنبه 90/7/24| ساعت 6:18 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

من پر از فریادهای ساکتم

یا درختی در میان یک کویر

شعری از جنس صبوری گفته ام

تا ابد در واژه های خود اسیر


کوچه کوچه شعر میگویم ولی

واژه واژه مظهر افتادگی

سر نوشت شعرهایم قصه شد

قصه های روشن دلدادگی


بعد از این تصویر تو یک خاطرست

غصه را در چشمهایت خوانده ام

قلب پر مهر و پر از عشق تو را

عذر میخواهم اگر رنجانده ام


نوشته شده در یکشنبه 90/7/24| ساعت 5:59 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

دلم گرفته از این روزها، دلم تنگ است


... میـان ما و رسیدن، هـزار فرسنگ است.


.. مرا گشایش چنـدین دریچه کافــی نیست .


.. هـزار عرصه برای پریـــدنم تنگ است.


.. اسیــر خاکـم و پرواز، سرنوشتــــم بود .


.. فـرو پریدن و در خاک بودنم ننگ است.


.. چگونه سر کنـد اینـجا ترانه ی خود را .


.. دلی که با تپـش عشق او همـاهنگ است.


.. هـزار چشـــمه ی فریاد در دلـم جوشید .


.. چگونه راه بجوید که رو به رو سنگ است.


.. مـرا به زاویه ی بـاغ عشق مهمان کـن .


.. در این هزاره فقط عشق پاک و بی رنگ است .


نوشته شده در شنبه 90/7/23| ساعت 7:5 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

همیشه صدایی بود که مرا آرام میکرد،

همیشه دستهایی بود که دستهای سردم را گرم میکرد

همیشه قلبی بود که مرا امیدوارم میکرد،

همیشه چشمهایی بود که عاشقانه مرا نگاه میکرد

همیشه کسی بود که در کنارم قدم میزد ،

همیشه احساسی بود که مرا درک میکرد

حالا من و مانده ام یک دنیای پوچ ،

نه صداییست که مرا آرام کند و نه طبیبیست که مرا درمان کند

همیشه دلتنگی بود و انتظار ،

همیشه لبخند بود و به ظاهر یک عاشق ماندگار

امروز دیگر مثل همیشه نیست ،

حس و حال من مثل گذشته نیست

امروز دیگر مثل همیشه نیست ،

من هم طاقتی دارم ، صبرم تمام شدنیست

شاید اگر مثل همیشه فکر کنم ،

هیچگاه نخواهم توانست فراموشت کنم

همیشه جایی بود که با دیدنش یاد تو در خاطرم زنده میشد ،

همیشه آهنگی بود که با شنیدنش حرفهایت در ذهنم تکرار میشد

آن لحظه ها همیشگی نبود ، عشق تو در قلبم ماندنی نبود ،

بودنت در کنارم تکرار نشدنی بود!

آری عشق های این زمانه همین است ،

زود می آید و زود میگذرد…

تا عشق تو آمد در قلبم، تو رفتی ، تا آمدم بگویم نرو ،رفته بودی ،

تا خواستم فراموشت کنم خودم را فراموش کردم

همیشه کسی بود که به درد دلهایم گوش میکرد ،

همیشه کسی بود که اشکهایم را از گونه هایم پاک میکرد ،

اینک من مانده ام و تنهایی ،

ای یار بیوفای من کجایی ؟

یادی از من نمیکنی ، بی وفاتر از بی وفایی ،

بی احساستر از تنهایی

دیگر نمیخواهم همیشه مثل گذشته باشم ،

میخواهم آزاد باشم ،

میخواهم دائما پیش خودم بگویم که تا به حال کسی مثل تو را در قلبم نداشتم!


 

نویسنده مهدی لقمانی


نوشته شده در یکشنبه 90/7/10| ساعت 3:55 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |


قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت