سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سکوت ابدی

من بودم و تنهایی و یک راه بی انتها

یک عالم گله و خدایی بی ادعا

گم شده بودم میان دیروز و فردا

تا تو را یافتم.. با تو خودم را یافتم


صدایت در گوشم پیچید

نگاهت در چشمانم نقش بست

نشان دادی به من آنچه بودم

آری، با تو رسیدم من به اوج خودم

نامم را خواندی.. گفتی بارانم

بارانی شد دل و چشمانم

آری بارانی شدم تا ببارم

اما ای کاش بدانی تویی آسمانم

بی تو نه معنا دارد باران

نه معنا دارد خورشید و نه رنگین کمان

ای که شبیه تر از خود به منی

بگو تا آخر راه با من هم قدمی


نوشته شده در جمعه 91/12/18| ساعت 1:44 صبح| توسط hasti| نظرات ( ) |

 

پدر مهربانم


بی تو موج می زند بر دلم غمی غریب


آیینه ها دچار فراموشی اند

 

و نام تو ورد کوچه ی خاموشی

امشب تکلیف پنجره

بی چشمهای باز تو روشن نیست!


بیتابم ..در نبودنت روز و شبم یکیست


روزهااا شب شد و شبها به روز رسید اما...


این دل بیقرارم هنوز رفتنت را باورندارد


سجاده ات هنوزبر روی زمین پهن است


بوی عطر تنت و بوی گل محمدی  هنوز از سجاده ات به مشامم می رسد 


تو بگو این دل کدامیک را باور کند؟؟؟


سردرگم است این بیچاره دل .....


در که به روی پاشنه میچرخد چشمانم به در میخکوب میشود ...


حس میکنم که الان  وارد خانه میشوی ...


چشمانم و میبندم تا یکبار دیگه تبسم و روی صورت ماهت ببینم


وقتی چشمامو باز میکنم میبینم توهمی بیش نبود


میهمان است برای عرض تسلیت آمده :(


نوشته شده در دوشنبه 91/12/14| ساعت 4:28 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

http://uploadtak.com/images/m2444_father_day_3enterfa.jpg

پدر مهربانم ....

نامت را بر کتیبه ای از جنس عاطفه حک خواهم کرد

تا گواهی بر معصومیت تو باشد

عکست را در گلدانی از جنس عشق خواهم گذارد

تا بر بام باغ ملکوت غنچه دهد

آخرین سخنت را

با برگی از لاله در کتابی از عطوفت خواهم نوشت

و شب هنگام یاد تو را

به میهمانی خیال خواهم خواند

بی گمان با من سخن خواهد گفت

که زندگی کوچکتر از مردمک چشم تو است.

بهاران با تو زیباست...

و فصل پاییز مرگ برگ های سبز را

به تماشا می نشیند.

زمستان غم چشمان تو را به خاطر می آورد

آنگاه که پر از فریاد در سکوتی دلگیر

غریبانه بار سفر بستی و به دیار معشوق شتافتی.                                         

با احترام دختر داغدار و همیشه غمگینت 

91/11/18


نوشته شده در یکشنبه 91/11/22| ساعت 12:14 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

آنکه می گوید دوست ات می دارم 

خنیاگر غمگینی ست

که آوازش رااز دست داده است.

ای کاش عشق را

زبان سخن بود

هزار کاکلی شاد

در چشمان توست

هزار قناری خاموش

در گلوی من.

عشق را ای کاش زبان سخن بود

آنکه می گوید دوست ات می دارم

دل اندهگین شبی ست

که مهتاب اش را می جوید.

ای کاش عشق را

زبان سخن بود

هزار آفتاب خندان در خرام توست

هزار ستاره ی گریان

در تمنای من.

عشق را

ای کاش زبان سخن بود


نوشته شده در سه شنبه 91/11/17| ساعت 7:56 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

دلم می خواست همه چیز را درباره ی خدا بدانم....

در جست و جوی خدا،به سراغ نشانه های او ،

در میان آفریده هایش رفتم:



از خودم پرسیدم((راستی خدا صبح ها چه کار می کند؟))


احساس کردم که پاسخم در لابه لای بوی

شبنم صبحگاهی چمن زار

به مشامم می رسد



به این فکر کردم که خدا شب ها کجاست؟


و چیزی که احساس کردم،گرما و آرامش رخت خوابم بود.



از خودم پرسیدم:((آیا خدا لطیف است؟))


و پرواز پروانه ای را در آسمان دیدم.



از خودم پرسیدم:((آیا خدا قدرتمند است؟))


صدای غرش امواج اقیانوس در گوشم پیچید.



به این فکر کردم که وقتی خدا لبخند میزند،دنیا چگونه میشود؟


همان موقع چشمم به برف هایی افتاد

که زیر تابش نور خورشید می درخشید.



دلم می خواست بدانم آیا خدا موسیقی دوست دارد؟


صدایی شنیدم که در یک غروب تابستانی از سوی برکه می آمد.



از خودم پرسیدم:((آیا خدا هنر را دوست دارد؟))


تارهایی را دیدم که عنکبوتی در زیرزمین خانه ی عمویم تنیده بود.



دلم می خواست بدانم خدا چه رنگ هایی را دوست دارد؟


با بچه هایی دوست شدم که هرکدام از یک نژاد بودند

و پوستشان به یک رنگ بود:سفید،سرخ،زرد و ...



به این فکر کردم که آیا انسان هایی که خدا آفریده،به هم وفا دارند؟


دوستم به من اعتماد کرد و رازی را با من در میان گذاشت.



از خودم پرسیدم:((آیا خدا برای ما ارزشی قائل است؟))


دختربچه ای مدادشمعی هایش را با من قسمت کرد.



به این فکر کردم که عشق خدا،چه احساسی را در من ایجاد می کند؟


مادربزرگم ،دست هایش را باز کرد و من را در آغوش گرم خود گرفت.

دلم می خواست بدانم که خدا دوست دارد به چه جاهایی سر بزند؟

احساس کردم کسی در خانه ی قلبم را می زند.



حالا هروقت می خواهم خدا را پیدا کنم،

دقیقا می دانم کجا دنبالش بگردم...


نوشته شده در چهارشنبه 91/11/4| ساعت 11:46 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم....

با تو رازی دارم !..

اندکی پیشتر اَی ..

اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!.

... زیر چشمی به خدا می نگریست !..

محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست .

نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!..

یاد من باش ... که بس تنهایم !!.

بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !!

به خدا گفت :

من به اندازه ی ....

من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ...

به اندازه عرش ..نه ....نه

من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، ..

دوستدارت هستم !!

اَدم ،.. کوله اش را بر داشت

خسته و سخت قدم بر می داشت !...

راهی ظلمت پر شور زمین ..

زیر لبهای خدا باز شنید ،...

نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ...

نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !...

که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !!!!


نوشته شده در پنج شنبه 91/10/21| ساعت 10:42 صبح| توسط hasti| نظرات ( ) |

مـــــن می گویَــــــــــــــــــــ ـــــــم دَرد

یکـی می خوانَــــــــــــــــــد دَرد

یکـی می شِنــــــــــــــــَوَد دَرد

امــا فـــرق اسـت بیـن تمـــــام ایـن دَردهـــا

دَرد را بایـد کِشیــــــ ــــده باشـی

نه با قَلَمـــــــــــــوی زیبـــایـت

بـر تَـــن بــــــوم نقـــــاشی هـا

نــه...!!!

نه با قَلــــَم شیـــوایـَت بــر سپیــــدی ِ کاغــذ بـــی جـان دفتــر خاطـــراتـت

نــه...!!!

دَرد را بایـد با قَلَمـــــوی خستگـــــــی

بـر روی بــــوم ِ شــــانـه هـای ِ دلتنگَتــــــــــــــــــ لمـــــس کـرده باشـی

آن گــونه که رنگــــی به جـز خاکستــری

بـر بــوم شــانـه هـایت نقــــ ـــش نَبَـنــدَد
و تــو ...

دلــت در ایـن روزهــای خاکستـــری

تنـگ ِ دلتنگـــــــــــــــــی هـای نارنجــی ای شَــوَد

که بـرای همیشــه خاکستـــری شـد

دَرد را بایـد با قَلـــــَم بـــــی تفـاوتـی

بـر سپیـــدی ِ قلــــب شکستــه و بــــــی جانــت

حــــ ـــس کـرده بـاشـی

آن گــونه که شعــــری به جـز غَــــم

از سپیـــدی ِ ذهــن و قلــــب بــــــــــی جانــت نَتــــــَراوَد

روزهــای خاکستـــری مــــن

شعـــرهای غمگیــن مــــــــــــن

دل ِ زخمــی و چشمــان اشکـــی ِ مـــــن

تـــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــاوان روزهــایـی ست

که دل داده بــــودم

روزهـایی که قلبـــم را

با رُبــان هـای قرمـــز ِعشـــــ ــــق

به دور گردنـــش حلقـــــــه می کــردم

روزهـایی که احســاسم را

با رُبــان هـای آبــی آرامـــ ــــــــش

به چَشمــان ِ سیـــاه َش می دوختــــــــــــــــــــــم

روزهـایی که صداقتــــم را

با رُبـان های سبــز ِ دوســت داشتـن

بـر سینـــه ی ِ مـــــردانـه اش سنجــاق می کــردم

افســــوس...

افسـوس برای آن روزهــــــای ِ سُـرخ و سبــز

و آبـی ام که چـه آســــان رنـگ باخــت

بیچــاره دلـــــم ...

بیچــاره عشـــــــــــق ...

که تنهــا خاکستــــرش بـر جـــای مـانــــد

بیچــاره مـــــن ...

که تنهـــا سهمــم از زندگـــــی

به دوش کشیــــدن درد ِ تمــام خاطـــره هـا

و دلـــی همــواره تنگـــــــــــــــــــــــــــ و گرفتــه

در ایـن روزهـــــای خاکستــــری ست


نوشته شده در سه شنبه 91/10/19| ساعت 10:55 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

http://hadinet.ir/i/attachments/1/1356546418361140_large.jpg

چند روزیست که چیزی را گم کرده ام...

چیزی از وجودم را...!

شاید تکه ای از قلبم و شاید هم ذره ای احساس...!

اما هر چه که هست,لااقل می دانم که با عقل و منطقم کاری ندارد...

مدتیست دنبال چیزی میگردم اما نمی یابمش!!!...

چیزی که خود نیز نمی دانم,گویی از جنس ما نیست,

انگار زمینی نیست...!

شاید خدا باشد...نکند خدا را گم کرده باشم...؟؟!؟

ولی نه,خودش را نه...یادش را گم کرده ام...

مدتیست که فراموشش کرده ام...

چند صباحیست که به یادش نیستم واز حضورش

در لحظه لحظه های زندگی ام غافل شده ام...!

حالا که در یافتم چه چیز را گم کرده ام بهتر میتوانم دنبالش بگردم...

نمی دانم کجا...؟؟؟

شاید باید توی آسمان ها بگردم ...

اما نه ,همین جا روی زمین است...

توی قلب انسان ها,و نیز قلب خودم...!!!

سر نخ آن محبت است و عشق که سال هاستدر وجود ما زمینی ها گم شده...

درست است,عشق و محبت توی قلب های ما,هدیه ی آسمانی خداست

که ما زمینیا ن زیاد گمش می کنیم...!


نوشته شده در چهارشنبه 91/10/6| ساعت 10:41 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

http://www.asheghaneha.ir/wp-content/uploads/et_temp/hess1-85104_550x368.jpg

میشه خدا رو حس کرد تو لحظه‌های ساده 

تو اضطراب عشق و گناه بی‌اراده 

بی‌عشق عمر آدم بی‌اعتقاد می‌ره 

هفتاد سال عبادت یک شب به باد می‌ره 

 وقتی که عشق آخر تصمیمش‌و بگیره 

کاری نداره زوده یا حتی خیلی دیره 

ترسیده بودم از عشق، عاشق‌تر از همیشه 

هر چی محال می‌شد، با عشق داره میشه 

عاشق نباشه آدم حتی خدا غریبه‌س 

از لحظه‌های حوا، هوا می‌مونه و بس 

نترس اگر دل تو از خواب کهنه پاشه 

شاید خدا قصه‌تو از نو نوشته باشه 

ترانه سرا: دکتر افشین یداللهی


نوشته شده در یکشنبه 91/9/26| ساعت 12:52 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

http://bia2mob.net/uploads/fotos/foto_1262.jpg

و سکوت مرگبارٍ پشت شیشه ی ترک خورده ی خاطرات...

دهان باز میکند ...

و قهقهه میزند...

به شکسته های جامانده ی یک لبخند،

در قاب پُر چین صورت یک احساس...

به سرودیه ی موسم روییدن حزن،

بر شاخساری به بلندای تنهایی،

به من...

به قطره های معلق بی فرود یک رنگی...

در میانه ی بهت خکستری آسمان...!

زین پس گر دو رنگ نشوم...

بی رنگ خواهم بود...

نمیخواهم باور کنم...

هر گامی که بالا میرود ،

فرودش جز بر سر من ،

جای دیگری نخواهد بود...

آی...

کجا میروی...؟

های...

این منم...

همانی که بهار بود و پاییزش کردی...

و با گام های رفتنت ،

برگ های سکوتم را که بر زمین ریخته و خشکیده بود،

له کردی...

نگاه کن...

دور نیست...

دیر نیست...

همین جاست...

اینجا...

پایت را از زمین بردار...

این،

شکسته های من است،

که زیر پایت جامانده...!


نوشته شده در شنبه 91/9/18| ساعت 5:10 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت