سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سکوت ابدی

سر سفره نشسته بودم و داشتم غذا می خوردم

که یهو یادم افتاد که بسم الله نگفتم.

همون جا یه بسم الله گفتم

و به جای این کوتاهی شروع کردم به شکر گفتن:

خدایا شکرت که غذا مو خودم می خورم.

سفر که تو سفره  ی ما نون خشک نیست.

شکر که این همه سفره رنگینه شکر که تو غذا سیب زمینیه..

شکر که پلو هست شکر که...

بعد از چند تا شکر گفتن خسته شدم.

گفتم خدا بقیه اش رو بعداً می گم. خداییش یه نظر به اطراف بیندازید!

ببینید باید شکر چه چیز هایی رو بکنیم.

ولی واقعاً تا حالا چه قدر شکر این نعمت ها رو به جا آوردیم؟!

خدا به تشکر و نماز ما نیاز نداره

اما وقتی میبینه این بنده اش که این همه بهش نعمت داده

ازش تشکر نمی کنه ناراحت نمیشه؟!

یا وقتی که ببینه یکی همیشه شکرش رو به جا میاره خوش حال نمیشه؟

شاید الکی کاراتونو توجیح کنید اما مثال رو رویخودتون بزنید.

شما به یکی خوبی کنید. اگه طرف از شما تشکر نکنه ناراحت نمی شید؟

نگید: نه! که اصلاً باورم نمیشه.بیاید یه کمی آدم بشیم!...)) 

زشتم یا زیبا ، پول دارم یا فقیر ، سالمم یا مریض ، کجم یا راست! ،

چاقم یا لاغر ، دختر کشم یا بد ترکیب ، و هر چه که هستم و هر چه که نیستم ،

در مقابل خدا هیچ هم نیستم. شاید برای خیلی از ما ها اتفاق افتاده باشه

که مورد تمسخر بی جای دوستامون قرار بگیریم ،

دوستایی که بعضی وقت ها براشون از هیچ کاری دریغ نمی کنیم ،

شاید اگه فقط یه ذره به فکر خدا بودیم ، الآن...

خدای توانای ما بر عکس ِ هم کلاسی هامون هیچ وقت ما رو مسخره نمی کنه ،

این خدای مهربون هیچ وقت مثل دوستامون باهامون شوخی نمی کنه

و بهمون نمی خنده.

بعضی وقت ها که نماز می خونم از نماز خوندنم خوشم میاد ،

دوست دارم صدام تا عرش خدا بره.

خدا نمیاد بهم بگه صدات بده ، آروم تر ، اگه خفه نشی...

خدا اون قدر مرام و معرفت داره که میگه بزار هر جور که می خواد

منو صدا بزنه و کاری به کارش نداشته باشین

فقط امید وارم انسان، انسان شود...

در آخر من با همه ی شما عزیزانی که لطف کردید و

همراه ما بودید تشکر و خدا حافظی می کنم،

و فقط یک چیز رو به خودم و به تمام مردم عالم می گم:

با خدا... خدا حافظی نکنیم


نوشته شده در شنبه 91/9/11| ساعت 9:35 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

http://bia2mob.net/uploads/posts/2012-11/thumbs/1352745104_k6vqxaqmjaum0s1thym.jpg

سالها رفت و هنوز

یک نفر نیست بپرسد از من

که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

صبح تا نیمه ی شب منتظری

همه جا می نگری

گاه با ماه سخن می گویی

گاه با رهگذران، خبر گمشده ای می جویی

راستی گمشده ات کیست؟

کجاست؟

صدفی در دریا است؟

نوری از روزنه فرداهاست

یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟


نوشته شده در سه شنبه 91/8/23| ساعت 7:1 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

خداوندا تو میدانی ...

منم ، دلتنگ دلتنگم

منم ، یک شعر بیرنگم

منم ، دل رفته از چنگم

منم ، یک دل که از سنگم

منم ، آواز طولانی

منم ، شبهای بارانی

منم ، انسانیم فانی

خداوندا تو میدانی ...

منم ، در متن یک دردم

منم ، برگم ، ولی زردم

منم ، هستم ، ولی سردم

منم ، مُرده م ، منم مُرده م

منم ، یک بغض پر باران

منم ، غمهای بی سامان

منم ، هستم دراین زندان

منم ، زخمهای بی درمان

منم ، دارم تب و تابی

ز تنهائی ، ز بیتابی

منم ، رفته به گردابی

مرا باید که دریابی

منم ، یک آسمان دردم

منم ، دریا شود قبرم

منم ، دنیا شود جبرم

منم ، پایان شده صبرم

منم ، یک ذره گردم

منم ، خواهم کسی همدم

منم ، برخود ستم کردم

دلم خون میشود هردم

منم ، از عشق گویانم

منم ، دردست درمانم

منم ، آمد به لب جانم

خداوندا ! بمیرانم !



نوشته شده در یکشنبه 91/8/21| ساعت 12:24 صبح| توسط hasti| نظرات ( ) |

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.

لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،

خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.

مرد پاسخ داد:

من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید،

از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند

و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند.

همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود

و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.

مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: من شیطان هستم. مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.

شیطان در ادامه توضیح می دهد:

من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))

وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،

خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم

و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.

به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید.

من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم،

آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.

بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.


نوشته شده در پنج شنبه 91/8/11| ساعت 3:1 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

روزهای خوب باهم بودنمان گذشت ...

روزهایی که با چند خاطره تلخ و شیرین به سر رسید و

تنها یادگار از آن روزها یک قلب شکسته برجا ماند.

روزهای شیرین عاشقی گذشت و امروز من تنهای تنهایم

و اینک دلم هوای تو را کرده است

دلم تنگ است برای آن لحظه های شیرین با هم بودنمان !

دلم برای گرفتن آن دستان مهربانت ،

بوسه بر روی گونه زیبایت تنگ شده است

کاش دوباره آن روزهای شیرین عاشقی مان تکرار می شد ،

کاش دوباره

می توانستم آن صدایی که شب و روز به من آرامش میداد را بشنوم

دلم برای آن خنده های قشنگت تنگ شده است عزیزم...

تو رفتی و تنها چند خاطره که هیچگاه

نمی توانم فراموش کنم بر جا گذاشتی...

خاطره هایی که یاد آن این دل عاشقم را می سوزاند....

دلم بدجور برای تو تنگ است عزیزم....

برگرد! بیا تا قصه نیمه تمام عشق را با شیرینی به پایان برسانیم...

برگرد تا قصه من و تو، پایانش تلخ و غم انگیز نباشد!

دلم برای لحظه های دیدار با تو تنگ شده است...

چه عاشقانه دستانم را می گرفتی و در کنارم قدم میزدی ، چه

عاشقانه مرا در آغوش خود می فشردی

و به من می گفتی که مرا دوست می داری!

چرا رفتی از کنارم؟ تو رفتی و من تنهای تنها در این دنیای

بی محبت با چند خاطره تلخ مانده ام...

برگرد تا دوباره آن خاطره های شیرین با هم بودنمان تکرار شود....

دلم بدجور برای تو ، برای حرفهایت ، درد دلهایت ،

صدای گریه هایت تنگ شده است..

عزیزم برگرد تا دوباره جان بگیرم

و منی که اینک خسته از زندگی ام نفس بگیرم....

با آمدنت مرا دوباره زنده کن و احساس را در وجودم شعله ور کن

تا عاشقانه تر از همیشه از تو و آن عشقت بنویسم...

عزیزم برگرد تا دوباره جان بگیرم

و منی که اینک خسته از زندگی ام نفس بگیرم.

برگرد ................................


نوشته شده در جمعه 91/8/5| ساعت 6:6 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

http://www.rohama.org/files/fa/news/1389/2/8/7272_367.jpg

من یک دختر ایرانیم...

بدان....!!

"حوای " کسی نمیشوم ...

که به هوای دیگری برود...

تنهاییم را با کسی قسمت نمیکنم ...

که روزی تنهایم بگذارد...

روح خداست که در من دمیده شده و احساس نام گرفته ...

ارزان نمیفروشمش...

دستهایم بالین کودک فردایم خواهد شد...

بی حرمتش نمیکنم و به هر کسی نمیسپارمش...

باران بی وقفه این روزها...

هوای عاشقی به سرم می اندازد...

لبریزم از مهر اما استوار...!

"سودای دلم " قسمت هر کسی نیست...

عشق حوای ایرانی ، با شکوه است و بزرگ ...

آدمی را برای همراهی برمیگزیند :

شریف...

لایق...

فروتن...

عاشق...!!


نوشته شده در سه شنبه 91/7/18| ساعت 6:26 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

http://bia2mob.net/uploads/posts/1338796391_rvcaaw2xg4nj7m3f3sm.jpg

فریاد می خواهم ، فریادی که بند بند وجودم را بشکافد .

فریادی که اولین و آخرین فریادم باشد. !

برای همه ء آن زمانی که من سکوت شدم و کوبیده شد بر سرم بی حرمتی ،

فریاد می خواهم..

برای همه ء آن روزهایی که همه فریاد زدند ، برای من ممنوع بود؛

فریاد می خواهم...

برای همه سالهای خاموشیم ، فریاد می خواهم...

نه! من پرواز نمی خواهم.

فریاد می خواهم.

فریادی که بلند باشد و وسیع ....

همه عالم بشنود حاصل عمری به یغما رفته را....

همه عالم بفهمند معنای عمری سکوت کرده را....

فریاد می خواهم.

یعنی قسمت من از این دوران عمر به اندازه یک فریاد نیست ؟

کیست؟ سکوت مرا ،فریاد کند!


نوشته شده در جمعه 91/7/14| ساعت 10:4 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

http://www.google.com/url?source=imgres&ct=img&q=http://romantic.persiangig.com/image/maghale/73/2.gif&sa=X&ei=oIgiTrn1BYXo0QG4g9meAw&ved=0CAQQ8wc4bQ&usg=AFQjCNEyJ5deWTNNYt7feNRyq_9CS0TjcA

 

اینجا دنیای عجیب آدماست ، یکی تشنه ست و آب نمی خورد

دیگری هرچه آب میخورد تشنه تر می شود ...

اینجا جاییست ک یکی تغییر میکنه و فریاد می زند

دیگری تغییر میکنه و سکوت می کند ...

عجیب ترین دنیا ، دنیای آدماست . جایی ک  2 نفر کیلومترها از هم

فاصله دارن و همدیگر را پیدا می کنند، 2  نفر کنار هم هستن و

همدیگر را گم می کنند ...

جایی که نگاهش میکنی و نگاهت نمی کند ، نگاهش نمی کنی و

نگاهت می کند ...

سکوت می کنی یکی تو را می شنود ، فریاد میزنی و دیگری تو را

نمی شنود ...

جایی ک یکی فقیر است و ثروتمند می رود ، دیگری ثروتمند است

و فقیر می رود ...

جایی ک آیینه ی نابینا می بیند و چشمان بینای ما نمی بیند ...

اینجا جایی ست که می کاری و جایی دیگر برداشت میکنی  ،

تنها زمینی ست که برداشتش در زمین دیگریست ...

اینجا ، دنیاست .

 


نوشته شده در جمعه 91/6/31| ساعت 9:21 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |


اسم من غرور است. من سر تو کلاه مى‌گذارم.

من تو را از مقصدى که خدا برایت قرار داده گمراه مى‌کنم ...

زیرا تو باید به راه خودت بروى.

من تو را از این که از زندگى خود رضایت خاطر داشته باشى باز مى‌دارم ...

زیرا تو استحقاق بیشترى در زندگى دارى.

من تو را از این که آرامش درونى داشته باشى باز مى‌دارم ...

زیرا آنقدر وجود تو را تسخیر کرده‌ام ...
که هرگز نمى‌توانى دیگران را ببخشى.

من تو را از پارسایى و پرهیزکارى باز مى‌دارم ...

زیرا تو از پذیرش خطاهایت سر باز مى‌زنى.

من تو را در دیدن واقعیت‌ها گمراه مى‌کنم ...

زیرا تو به جاى آن که از پنجره به بیرون نگاه کنى
بیشتر در آینه نگاه مى‌کنى.

من تو را از داشتن دوستان واقعى محروم مى‌کنم ...

زیرا هیچکس خودِ واقعى تو را نخواهد شناخت.

من تو را از داشتن عشق حقیقى محروم مى‌کنم ...

زیرا عشق حقیقى نیازمند فداکارى و از خود گذشتگى است.

من تو را از شکر کردن به درگاه خدا باز مى‌دارم ...

زیرا تو را متقاعد مى‌کنم که باید همه چیز را در خودت جستجو کنى.

اسم من غرور است. من سر تو کلاه مى‌گذارم.

تو مرا دوست دارى ...

زیرا فکر مى‌کنى که من همیشه مراقب تو هستم.

امّا این‌ها واقعیت ندارد.

من در صدد هستم که تو را گمراه کنم و از تو آدم نادانى بسازم.

خدا چیزهاى بسیارى را در این دنیا براى تو قرار داده است،

من هم قبول دارم،

ولى نگران نباش...

اگر به من اعتماد داشته باشى و به من بچسبى

هرگز نخواهى فهمید.........


نوشته شده در سه شنبه 91/6/28| ساعت 7:0 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

با تو نیستم

تو نخوان

با خودم زمزمه میکنم

من خوبم ....من آرامم......من قول داده ام

فقط کمی

تو را کم اورده ام

یادت هست؟ میگفتم در سرودن تو ناتوانم؟ واژه کم می اورم برای گفتن دوستت دارمها؟

حالا تـــمــــــــام واژه ها در گلویم صف کشیده اند

با این همه واژه چه کنم؟

تکلیف اینهمه حرف نگفته چه می شود؟

باید حرفهایم را مچاله کنم و بر گرده باد بیاندازم

باید خوب باشم

من خوبم ....من آرامم......من قول داده ام

فقط کمی

بی حوصله ام

آسمان روی سرم سنگینی میکند

روزهایم کش امده

هر چه خودم را به کوچه بی خیالی میزنم

باز سر از کوچه دلتنگی در میاورم

روزها تمام ابرهای اندوه در چشمان منند ولی نمی بارند

چون

من خوبم ....من آرامم......من قول داده ام

تمام خنده هایم را نذر کرده ام که گریه ام نگیرد

اما شبها..

وای از شبها

هوای آغوشت دیوانه ام میکند

موهایم بد جوری بهانه دستانت را میگیرند

تک تک نجواهای شبانه ات لا به لای موهایم مانده اند

کاش لا اقل میشد فقط شب بخیر شبها را بگویی تا بخوابم

لالایی ها پیشکش

من خوبم ....من آرامم......من قول داده ام

فقط نمیدانم چرا هی آه میکشم

آه و آه

و بازم آه

خسته شدم از این همه آه

شبها تمام آه ها در سینه منند

ان قدر سوزناک هستند که می توانم با این همه آه دنیا را خاکستر کنم

اما حیف که قول داده ام

من خوبم ....من آرامم......

فقط کمی دلواپسم

کاش قول گرفته بودم از تو

برای کسی از ته دل نخندی

می ترسم مثل من عاشق خنده هایت شود

حال و روزش شود این...

تو که نمی مانی برایش آنوقت مثل من باید

آرام باشد .....خوب باشد..... قول داده باشد

بیچاره..

نترس باز شروع نمیکنم اصلا تمام نشده که بخواهم شروع کنم

همین دلم برایت تنگ شده را هم به تو نمی گویم

تو راحت باش

من خوبم ....من آرامم......

آخر من قول داده ام که آرام باشم

باورت می شود؟ من خوبم......


نوشته شده در چهارشنبه 91/6/22| ساعت 11:43 صبح| توسط hasti| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت