پيام
+
[تلگرام]
در دبستاني،معلمي به بچه ها گفت آرزوهاشونو بنويسن . اون نوشته هاي بچه ها رو جمع کرد و به خونه برد .
يکي از برگهها ؛ معلم رو خيلي متاثر کرد . در همون اثناي خوندن بود که همسرش وارد شد و ديد که اشک از چشماي خانمش جاريه . پرسيد، چي شده؟ چرا اينقدر ناراحتي ؟
زن جواب داد، اين انشا را بخوان؛ امروز يکي از شاگردانم نوشته . گفتم آرزوهايشان را بنويسند و اون اينجوري نوشته .
مرد کاغذ را برداشت و خواند. متن انشا اينگونه بود:
"خدايا، ميخواهم آرزويي داشته باشم که مثل هميشه نباشد؛ مخصوص است. ميخواهم که مرا به تلويزيون تبديل کني.ميخواهم که جايش را بگيرم. جاي تلويزيوني را که در منزل داريم بگيرم. ميخواهم که جايي مخصوص خودم داشته باشم و خانوادهام اطراف من حلقه بزنند.ميخواهم وقتي که حرف ميزنم مرا جدّي بگيرند؛ ميخواهم که مرکز توجّه باشم و بي آن که سؤالي بپرسند يا حرفم را قطع کنند بگذارند حرفم را بزنم. دلم ميخواهد همانطور که وقتي تلويزيون خراب است و به آن ميرسند، به من هم برسند و توجّه کنند. دلم ميخواهد پدرم، وقتي از سر کار برميگردد، حتّي وقتي که خسته است، قدري با من باشد. و مادرم، وقتي غمگين و ناراحت است، به جاي بيتوجّهي، به سوي من بيايد. و دوست دارم، برادرانم براي اين که با من باشند با يکديگر دعوا کنند ... دوست دارم خانواده هر از گاهي همه چيز را کنار بگذارند و فقط وقتشان را با من بگذرانند. و نکت آخر که اهمّيتش کمتر از بقيه نيست اين که مرا تلويزيوني کن تا بتوانم آنها را خوشحال و سرگرم کنم. خدايا، فکر نکنم زياد چيزي از تو خواسته باشم. فقط دوست دارم مثل هر تلويزيوني زندگي کنم."
انشا به پايان رسيد.
مرد نگاهي به همسرش کرد و گفت، "عجب پدر و مادر وحشتناکياند!"
زن سرش را بالا گرفت و گفت، "اين انشا را دخترمان نوشته"....
انديشه نگار
96/2/27
* راوندي *
دوست دارم خانواده هر از گاهي همه چيز را کنار بگذارند *هر از گاهي * نا مانوس بنظر مياد