سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سکوت ابدی

به چه می خندی عزیز !؟
به چه چیز !؟

به شکست دل من !؟
یا به پیروزی خویش !؟

به چه می خندی عزیز !؟
به نگاهم که مستانه تو را باور کرد !؟

یا به افسونگریه چشمانت
که مرا سوخت و خاکستر کرد...!؟

به چه می خندی عزیز !؟
به دل ساده ی من می خندی !؟

که دگر تا به ابد نیز به فکر خود نیست !؟
یا به جفایت که مرا زیر غرورت له کرد !؟

به چه می خندی عزیز !؟
به هم آغوشی من با غم ها

یا به ........
خنده دار است.....بخند !!!


نوشته شده در پنج شنبه 90/9/24| ساعت 10:22 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

به چه می اندیشی؟

به زمین یا به زمان؟

به نگاهم که در آن ... هاله ی غم

چو پرستوی سیاهی ز کران تا به کران

بال گسترده در این دشت سکوت

به چه می اندیشی؟

به هم آغوشی من با غمها

یا به این رشته ی مرواریدی

که ز چشمم ریزد؟

به چه می اندیشی؟

کاش میدانستم

به چه می اندیشی؟

که نگاه تو چنین سرد و صقیل به سراپای وجودم دلسرد

خنده ات از سر زور

و کلامت همه با فکر دلم بیگانه

به چه می اندیشی؟

از تمنای دلم بی خبری؟

من و احساس دلم دشمن سختت هستیم ؟                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                            یا تقاصیست که باید به دلت پس بدهم

بابت عاشق شدنم؟


نوشته شده در سه شنبه 90/9/22| ساعت 7:17 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

در تمام روزهای عاشقی که گذشت ، 


حتی یک لحظه از آن روزها نیز از یادم نرفت


با اینکه قلبم بارها شکست


اما دلم باز هم به پای تو نشست


به هیچکسی دل نبست


با خودش عهد بست ، که این عشق اول و آخر است ،


همین و بس!


روزهای شیرین زندگی ام با تو


آرامش ، این تنها چیزیست که خواسته ام از تو


صداقت ، این تنها کلامیست که انتظار دارم از تو


حرف از وفاداری نمیزنم ، در عشق بی وفایی معنا ندارد


تو همیشه وفادار بمان


 و ببین که قلبم جز به عشق تو نفس کشیدن دیگر کاری ندارد


نه عزیزم دیگر هیچ راهی ندارد


اینکه قلبم عاشق تو است و دیگر هیچ سرپناهی جز تو ندارد


اگر روزی بی تو باشم ، میخواهم که دنیا نباشد


اگر قرار باشد زنده باشم ، نمیخواهم هیچکسی جز تو در قلبم باشد


تو چه کردی با دل من


این نیست حال و هوای گذشته های دور من


اینک حس میکنم تویی زندگی من


گرتو نباشی نیست نفسی برای زنده ماندن من


یک جمله باقی مانده که ناتمام نماند شعر من


خیلی دوستت دارم عشق من



نوشته شده در سه شنبه 90/9/22| ساعت 7:5 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

سخت آشفته و غمگین بودم… به خودم می گفتم:

بچه ها تنبل و بد اخلاقند دست کم میگیرند درس ومشق خود را…

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم و نخندم اصلا تا بترسند از من و حسابی ببرند…

خط کشی آوردم، درهوا چرخاندم... چشم ها در پی چوب،

هرطرف می غلطید مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !

اولی کامل بود، دومی بدخط بود بر سرش داد زدم... سومی می لرزید... خوب،

گیر آوردم !!! صید در دام افتاد و به چنگ آمد زود... دفتر مشق حسن گم شده بود این طرف، آنطرف،

نیمکتش را می گشت تو کجایی بچه؟؟؟ بله آقا، اینجا همچنان می لرزید...

” پاک تنبل شده ای بچه بد ” " به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"

” ما نوشتیم آقا ” بازکن دستت را... خط کشم بالا رفت،

خواستم برکف دستش بزنم او تقلا می کرد چون نگاهش کردم ناله سختی کرد...

گوشه ی صورت او قرمز شد هق هقی کردو سپس ساکت شد... همچنان می گریید...

مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد زیر یک میز،

کنار دیوار، دفتری پیدا کرد …… گفت : آقا ایناهاش، دفتر مشق حسن چون نگاهش کردم،

عالی و خوش خط بود غرق در شرم و خجالت گشتم جای آن چوب ستم،

بردلم آتش زده بود سرخی گونه او، به کبودی گروید ….. صبح فردا دیدم که حسن با پدرش،

و یکی مرد دگر سوی من می آیند... خجل و دل نگران، منتظر ماندم من تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شاید سخت در اندیشه ی آنان بودم پدرش بعدِ سلام،

گفت : لطفی بکنید، و حسن را بسپارید به ما ” گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگ خدا وقتی از مدرسه برمی گشته به زمین افتاده بچه ی سر به هوا،

یا که دعوا کرده قصه ای ساخته است زیر ابرو وکنارچشمش، متورم شده است درد سختی دارد،

می بریمش دکتر با اجازه آقا ……. چشمم افتاد به چشم کودک... غرق اندوه و تاثرگشتم

منِ شرمنده معلم بودم لیک آن کودک خرد وکوچک این چنین درس بزرگی می داد بی کتاب ودفتر ….

من چه کوچک بودم او چه اندازه بزرگ به پدر نیز نگفت آنچه من از سرخشم،

به سرش آوردم عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم من از آن روز معلم شده ام ….

او به من یاد بداد درس زیبایی را... که به هنگامه ی خشم نه به دل تصمیمی

نه به لب دستوری نه کنم تنبیهی یا چرا اصلا من عصبانی باشم با محبت شاید،

گرهی بگشایم با خشونت هرگز... با خشونت هرگز... با خشونت هرگز..


نوشته شده در پنج شنبه 90/9/17| ساعت 2:28 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |


قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت