سکوت ابدی
عشق اگه روز ازل در دل دیوانه نبود تا ابد زیر فلک ناله مستانه نبود سر هر کوی و گذر این همه میخانه نبود همدمم جز دل افسرده و پیمانه نبود خلوتی بود که در آن ره بیگانه نبود بفدای تو مگه این دل دیوانه نبود ؟ تا ترا سایه بال و پر پروانه نبود قبله گاه دل من جز تو درین خانه نبود معجزی بود که دیدم من و افسانه نبود... این آخرین فید من تا اطلاع ثانوی ..به علت معدود مشکلاتی نمیتونم بیام نت ... از همتون ممنونم خیلی دعام کنید ...یه مشکل اساسی برام پیش اومده ... عاجزانه التماس دعا دارم ...فعلاً خدانگهدارتون برو ای عشق میازارم بیش از تو بیزارم و از کرده خویش دل دیوانه و شیداییها؟ غم سنگین چنان کوه کجا؟ تب سوزنده و بیماریها خنده از روی لبم دور نبود عالمی روح و دل و جان بودم سینه را خانه غم ها کردی آرزوهای فراوانم را دست بردار از این دل دیگر غم من نیز تماشایی نیست آتشی بود که ایمانم سوخت شعر من رخنه به ایمانش کرد پا نهادن به سر هستی را برد از یاد نبود و بودش از لب پر گوهر من بشنید غافل از عالم انسانی بود سنبلش کردم و تابش دادم ریختم در دل و جانش ز وفا تا بگیرد ز محبت دستم شد مرا مایه امید دراز در محبت گرو جانش بود به شبش شمع شب افروز نبود ز غم هجر و گرفتاری دل از پریشانی دل بیمار است بس که می گفت بیمار دل است شور و دیوانگی اش رامم کرد شعله ور گشتم و خورشید شدم عشق او منبع الهامم شد یا نمی دانم خود او بودم خنده هایم نگهم گفتارم آفتی شد پی آزار دلم کر ز گفتار دلم گوشش شد دفتر عشق مرا باد ببرد لطف و پاکی ز دل و جانش رفت مُرد در سینه او مهر و وفا آرزوی دل نومیدم نیست تا ابد از غم دل بیمارم از تو بیزارم و از کرده خویش. با آمدنت به زندگی ام معنا دادی ، تو یک مروارید پنهان در سینه ات را به من دادی تا قلبم با تو به وسعت یک دریای بی انتهای پر از عشق و محبت برسد با آمدنت به من نفسی دوباره دادی تا در ساحل قلبم، آرامش زندگی ام را مدیون امواج مهربان تو باشم با آمدنت غروب به آسمان غمگین دلم لبخند زد و خورشید امیدها و آرزوهایم طلوع کرد با آمدنت ساز زندگی ام چه عاشقانه مینوازد شعر با تو بودن را…. شعری که اولش عطر نفسهای تو را میدهد و آخرش طعم نفسهایت را حالا میفهمم عشق چقدر زیباست…. حالا میدانم که عاشقترینم و میدانم با تو چقدر زندگی زیباست… با آمدنت چشمهایم را بستم و در قلبم با چشمهایت عهد بستم که همیشه مال توام همانگونه که میخواهی مال تو میشوم …. از آغاز جاده تا پایانش همراه تو باشم ، تا در نفسهای عاشقی ، هوای پاک تو باشم تو همانی که میخواستم ، میخواهم من نیز همانی که تو میخواهی باشم با آمدنت بی نیازم از همه چیز و همه کس ، تنها تو را ، تنها عشق تو را میخواهم و بس! تو را میخواهم که با آمدنت دلم را سپردم به چشمانت تا با طلوع چشمان زیبایت ، سرزمین دلم از نور برق چشمانت روشن شود تا در این روشنی به سوی تو پرواز کنم و بگویم خوشحالم از آمدنت با آمدنت اینگونه شد راز زندگی ام ، اینگونه شد که تو شدی همراز زندگی ام و با تو ای همراز زندگی اینگونه آخرش شدی همه زندگی ام…. منبع ........نوشته ی مهدی لقمانی (سایت دفتر عشق ) خواهم امشب همچو می نُوشت کنم بیخود از گرمی آغوشت کنم وز شراب عشق مدهوشت کنم با هزاران بوسه خاموشت کنم تا شوم غافل تو از کون و مکان زیر پا ریزی بتا عشق جهان بی خبر تا گردی از نام و نشان تا بجان خواهی که گردی لامکان لحظهای از خویشتن بیرون بیا سوی صحرای جنون، مجنون بیا غرغ شور و جذبه و افسون بیا بی خبر شو، مست شو، مفتون بیا از سپهر نیلگون مینا کنم جام آن از لاله صحرا کنم مست گردم، عقدة دل واکنم تا ترا در عالمی رسوا کنم زهر نومیدی چو در کامم کنی، قرعة محنت چو بر نامم کنی، یا که خون دیده در جامم کنی، و ر از آن لب غرق دشنامم کنی نه از آشنایان وفا دیده ام نه در باده نوشان صفا دیده ام ز نامردمی ها نرنجد دلم که از چشم خود هم خطا دیده ام به خاکستر دل نگیرد شرار من از برق چشمی بلا دیده ام وفای تو را نازم ای اشک چشم که در دیده عمری تو را دیده ام دگر مسجدم خانه ی توبه نیست که در اشک زاهد ریا دیده ام نه سودای نام و نه پروای ننگ از این خرقه پوشان چه ها دیده ام طبیبا مکن منعم از جام می که درد درون را دوا دیده ام حریم خدا شد چه شبها دلم که خود را زعالم جدا دیده ام از آن رو نریزد سرشکم ز چشم که در قطره هایش خدا دیده ام برو صاف شو تا خدا بین شوی ببین من خدا را کجا دیده ام من کیم ؟ آن شکسته ، رفته ز یاد عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ، بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی . عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ، بلکه گذاشتن سدی در برابر رودی است که از چشمانت جاری است. عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ، بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده . عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ، بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی . عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ، بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدائی به سرانجام رسانی . عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ، بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد . عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ، بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است . عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ، بلکه یخ بستن وجود آدم ها و بستن چشمها است. کاش باور داشتی عشق مرا ، کاش درک میکردی احساس قلب مرا کاش میدیدی اشکهای مرا ، که با هر نفس یک قطره اشک از چشمانم میریزد با یاد تو داغ دلم تازه تر میشود کاش میسوخت خاطره ها ، کاش از یادم میرفت گذشته ها کاش هیچگاه به یادم نمی آمد لحظه هایی که در کنارت بود نبودنت را باور ندارم ، باور ندارم تو نیستی ، باور ندارم دیگر مال من نیستی کاش باور داشتی عشق مرا ، کاش جا نمیگذاشتی در جاده های تنهایی قلب مرا پشیمانم از اینکه به تو دل بستم ، سرزنش نمیکنم دلم را، دلم هنوز دیوانه ی توست پشیمانم از اینکه عاشق شدم ، نفرین نمیکنم تو را ، دل دیوانه ام باز هم در پی توست شاید دیگر نبینم تو را حتی در خواب، شاید دیگر نبینم چشمهایت را حتی یک بار! گرچه لایقم نیستی ، گرچه بی وفایی و یک ذره هم عاشقم نیستی اما هنوز هم در حسرت داشتن توام ، هنوز هم خیره به عکسهای توام…. کاش باور داشتم که دیگر هیچگاه تو را نخواهم داشت نویسنده این شعر زیبا (مهدی لقمانی)
نرگس ساقی اگه مستی صد جام نداشت
دوش دور از تو شبی بود که گفتن نتوان
من و جام می و دل نقش تو در باده ناب
کاش آن تب که تو را سوخت مرا سوخته بود
از چه چون شمع سحر سوختی ای هستی من
من تو بودم همه ، ای خفته چو گل در بستر
بی تو دور از تو نبودن ، هنر عشق و وفاست
سلام به همه ی دوستان خوبم ...
من کجا این همه رسواییها ؟
من کجا این همه اندوه کجا؟
شب طولانیها و بیداریها
دیده شادی من کور نبود
من پرستوی بهاران بودم
تا تو ای عشق به دل جا کردی
سوختی بال و پر و جانم را
می گریزم ز تو ای افسونگر
دل من خانه رسوایی نیست
کودک مکتب تو جانم سوخت
عشق من گرم دل و جانش کرد
چشمم آموخت به او مستی را
بافت با تار امیدم پودش
آنچه از دیگر یاران نشنید
بوته خشک بیابانی بود
اشک شب گشتم و آبش دادم
آنچه در جان و دلم بود صفا
رشته مهر به پایش بستم
تا بتی ساختم از روی نیاز
رنگ اندوه به چشمانش بود
روز او بی رخ من روز نبود
قصه می گفت ز بیماری دل
زان که شب تا به سحر بیدار است
باورم شد که گرفتار دل است
عشق رویایی او خامم کرد
پای تا سر همه امید شدم
نرگس فتنه گرش رامم شد
پر از او بودم . جادو بودم
نقش او بود همه اشعارم
خوب چون دید گرفتار دلم
قصه عشق فراموشش شد
عهد و پیمان همه از یاد ببرد
رنگ اندوه ز چشمانش رفت
شد سرا پا همه تزویر و ریا
دیگر او مایه امیدم نیست
آه ای عشق ز تو بیزارم
برو ای عشق میازارم بیش
تکدرختی که برگ و بارش نیست
پای در گل ، اسیر طوفانها
ورقی پاره از کتاب زمان
قصه ای ناتمام و تلخ آغاز
اشگ سردی چکیده بر سر خاک
نغمه هایی شکسته دردل ساز
تو که بودی ؟ همه بهار ، بهار
در نگاهت شراب هستی سوز
از کجا آمدی ؟ که چشم تو شد
در شب قلب من ، طلیعه ی روز
در رگت خون زندگی جاری
تنت از شوق و آرزو لبریز
تو طلوع و من آن غروب سیاه
تو سراپا شکوفه ، من پاییز
راستی را شنیده بودی هیچ
شوره زاری که گل در آن روید ؟
یا زشبهای تیره ، آخر ماه
دلی افسرده ، روشنی جوید ؟
تو که بودی ؟ که شوره زاره دلم _
با تو سرشار برف و باران شد
کاسه خشک چشمهایم باز
تازه شد ، رشگ چشمه ساران شد
سبز گشتم ، زنو جوانه زدم ...
با تو گل کردم و بهار شدم
هر رگم جوی خون هستی شد
پر شدم ، پر ز اتنظار شدم
وای بر من ، چرا ندانستم
بوفای گل اعتباری نیست
شاخه ای را نچیده میبینم
در کفم غیر نیش خاری نیست
راستی را چنان نسیم سحر
تو گذشتی چه ساده زانچه که بود
من بجا مانده یکه و تنها . . .
میگریزم دگر ز بود و نبود
بی من آری تو خفته ای آرام
گر چه من لحظه ای نیاسودم
چکنم رسم عاشقی اینست
چشم من کور ، عاشقت بودم
بعد از این میگریزم از هستی
بجهان نیز دل نمیبندم . . . . .
ای همه شادمانیم از تو
بی تو هر گز دگر نمیخندم
آه اینک تو ای رطیل سیاه
وقت رفتن کنار خانه بمان
تا ببینی چگونه میمیرم
لحظه ای هم باین بهانه بمان
صبر کن ، صبر کن ز باغ دلم
گل شادی بچین و بعد برو
ایکه زهر تو سوخت جانم را ...
مردنم را ببین و بعد برو
ادعای هر رفاقت، واسه من چه زودگذر بود
هرکی با زمزمه ی عشق دو سه روزی عاشقم شد
عشق اون باعث زجر همه ی دقایقم شد
اون که عاشق بود و عمری از جدا شدن میترسید
همه ی هراس و ترسش به دروغش نمی ارزید
چه اثر از این صداقت، چه ثمر از این نجابت
وقتی قدر سر سوزن به وفا نکردیم عادت...
قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت |