سکوت ابدی
گاه می رویم تا برسیم. کجایش را نمی دانیم. فقط می رویم تا برسیم ... گاه برای رسیدن باید نرفت، باید ایستاد و نگریست. باید دید، شاید رسیده ای و ادامه دادن فقط دورت کند. باید ایستاد و نگریست به مسیر طی شده و گاه در ابتدای راهی و گمان می کنی رسیده ای مهم رسیدن نیست، مهم آغاز است که گاهی هیچ روی نمی دهد و گاهی می شود بدون آنکه خواسته باشی! و اگر گرفتی آغاز را به تأخیر انداختن، نرسیدن است اما گاهی آغاز نکردنِ یک مسیر بهترین راه رسیدن است گاه حتی لازم است بعد از نمازت بنشینی و فکر کنی، ببینی که ورای باورهایت چیست؟ ترس یا اشتیاق یا حقیقت؟ حیوانی را نوازش کنی و غذا بدهی؛ ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟ یا پای کامپیوترت نباشی، گوگل و یاهو و فلان را بیخیال شوی با خانواده ات دور هم بنشینید، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین صفحه نمایش و فضای مجازی نیست ... در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده؟ لازم است گاهی عیسی باشی ایوب باشی و بالاخره لازم است گاهی از خود بیرون آیی و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری و با خود بگویی: سالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم ... آیا ارزشش را داشت؟ که حتی نور خورشید هم سوزاننده است اگر زیاد آفتاب بگیری می آموزی که باید در باغ خود گل پرورش دهی نه آنکه منتظر کسی باشی تا برایت گلی بیاورد. یاد می گیری که می توانی تحمل کنی که در خداحافظی محکم باشی و یاد می گیری که بیش از آنکه تصور می کردی خودت و عمرت ارزش دارد تو را گم کرده ام انگار نیستی، نه صدایی از تو است و نه نگاهی پس بگو چرا نمیکنی از من یادی من برایت شده ام لحظه ای،گهگاهی فکر نمیکنم از دوری ام آرامی در حسرت منی و پریشانی تو را گم کرده ام و در جستجوی توام ، تا تو را دوباره به قلبم برسانم ، قلبم نفس میخواهد، باید قلبم را تا لحظه ی پیدا کردنت بی نفس بکشانم. آنقدر دلم برایت پرپر زد که بی بال شد، آنقدر گشتم و گشتم اینجا و آنجا که اینک خودم را نیز گم کرده ام. بشنو صدایم را ، این آخرین نوای کسی است که بی تو بی صداست ببین حالم را، این آخرین نفسهای کسی است که بی تو بی هواست تو را گم کرده ام و تنهایی را پیدا، ای غم تو دیگر به سراغم نیا نیستی و خیالت با من است، از خیال تو یادت در قلب من است، از یادت ،دلتنگی به جا مانده و انتظار، بیش از این مرا بیقرار نگذار. تو را گم کرده ام و آغوش سردم در حسرت گرمای وجودت مانده، قلب عاشقم این قصه نیمه تمام را تا آخرش خوانده، این خاطره هاست که در خاطر پریشانم به جا مانده. میخواهمت ای جواهر گمشده ام، اگر بودی و میدیدی حالم را ، میفهمی که چرا دیوانه شده ام. فاصله ی من و تو ، دورتر از آسمان و دریا است ، من میبارم و تو فکرت پیش ساحل است هنوز هم باور نداری که قلبم عاشق است. تو را گم کرده ام و پیدایت میکنم، اگر تو را دیدم به اندازه تمام عمرم نگاهت میکنم تقصیر تو نبود! خودم نخواستم چراغ ِ قدیمی خاطره ها، خاموش شود! خودم شعرهای شبانه اشک را، فراموش نکردم! خودم کنار ِ آرزوی آمدنت اردو زدم! حالا نه گریه های من دینی بر گردن تو دارند، نه تو چیزی بدهنکار ِ دلتنگی ِ این همه ترانه ای! خودم خواستم که مثل زنبوری زرد، بالهایم در کشکش شهدها خسته شوند و عسلهایم صبحانه کسانی باشند، که هرگز ندیدمشان! تنها آرزوی ساده ام این بود، که در سفره صبحانه تو هم عسل باشد! که هر از گاهی کنار برگهای نامه هایم بنشینی و بعد از قرائت بارانها، غصه ها زیر لب بگویی: «-یادت بخیر! نگهبان گریان خاطره های خاموش!» همین جمله، برای بند زدن شیشه شکسته این دل بی درمان، کافی بود! هنوز هم جای قدمهای تو، بر چشم تمام ترانه هاست! هنوز هم همنشین نام و امضای منی! دیگر تنها دلخوشی ام، همین هوای سرودن است! همین شکفتن شعله! همین تبلور بغض! به خدا هنوز هم از دیدن تو در پس پرده باران بی امان، شاد می شوم......... وای از دست این تنهایی، وای از دست این دل بهانه گیر
بی خبر از آنکه همیشه رفتن راه رسیدن نیست.
گاه رسیده ای و نمی دانی
پدرم می گفت تصمیم نگیر!
گاهی هم درختی، گلی را آب بدهی،
شاید هم بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج تا ببینی
سپس کم کم یاد می گیری
وای از دست این لحظه های نفسگیر ،ای خدا بیا و دستهای سردم را بگیر
خسته ام ، باز هم دلم گرفته و دل شکسته ام
در حسرت لحظه ای آرامشم ،
همچنان اشک از چشمانم میریزد و در انتظار طلوعی دوباره ام
همه چیز برایم مثل هم است ، طلوع برایم همرنگ غروب است ،
گونه هایم پر از اشک شده و عین خیالم نیست ، عادت کرده ام دیگر....
عادت کرده ام از همنیشینی با غمها ، کسی دلسوز من نیست
قلبم رنگ تنهایی به خودش گرفته ،
دیگر کسی به سراغ من نمی آید،
تمام فضای قلبم را تنهایی پر کرده ،
دیگر در قلبم جای کسی نیست
هر چه اشک میریزم خالی نمیشوم ،
هر چه خودم را به این در و آن در میزنم آرام نمیشوم ،
کسی نیست تا شادم کند ، کسی نیست تا مرا از این زندان غم رها کند
دلم گرفته ....
خیلی دلم گرفته....
انگار عمریست آسمان ابریست و باران نمیبارد...
انگار این بغض لعنتی نمیخواهد بشکند...
وای از دست چشمهایم ، وای از دست اشکهایم...
آرزو به دل مانده ام ، کسی در پی من نیست و خیلی وقت است تنها مانده ام
نمیگویم از تنهایی خویش تا کسی دلش به حالم بسوزد ،
نمیگویم از غمهای خویش تا کسی دلش به درد آید
من که میدانم کسی نمینشیند به پای درد دلهایم ،
اینک دارم با خودم درد دل میکنم...
دلم گرفته ، رنگ و رویی ندارد برایم این لحظه ها ،
حس خوبی ندارم به این ثانیه ها
میدانم کسی نمیخواند غمهایم را ، میدانم کسی نمیشنود حرفهایم را ،
حتی اگر فریاد هم بزنم کسی نگاه نمیکند دیوانه ای مثل من را....
میدانم کسی در فکر من نیست ، تنها هستم و کسی یار و همدمم نیست ،
میمانم با همین تنهایی و تنها میمیرم، تا ابد همین دستهای غم را میگیرم
هر چـــــند که نیســــتی
قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت |