سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سکوت ابدی

چه کسی باور کرد که دل سرد مرا

آتش عشق تو خاکستر کرد

با که گویم غم هجران تو را

هوس زلف پریشان تو را

عمر من در شرف پاییز است

من چو یک شاخه خشک

آخرین برگ بر این شاخه تویی

من بدان امیدم

که بهاری دگر از راه رسد

آخرین برگ مرا

باد پاییز نبرد

آه . . . وزش باد چه خوف انگیز است

چه کسی باور کرد

اشک جاری شده از دیده من

چشمه اش آن نفس گرم تو بود

طپش تند دلم

حاصل لمس تن نرم تو بود

چه کسی باور کرد

که من از عشق تو سرشار شدم

مانده بودم همه خواب

تا که با لمس تن گرم تو بیدار شدم

تو همه بود ِ منی

تو در این کوره ره خلوت عمر

همه مقصود منی

چه کسی باور کرد

که تو معبود منی

نوشته ی خودم نیست (از سایت ملودی )


نوشته شده در چهارشنبه 90/10/28| ساعت 8:27 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

اگر به خانه‌ی من آمدی  
برایم مداد بیاور مداد سیاه  
می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم  
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم  
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم  
یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها
 
نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند  !
یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم  
شخم بزنم وجودم را ... بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا  !
   
یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد  
و بی‌واسطه روسری کمی بیاندیشم  !
   
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم  
می‌خواهم ... بدوزمش به سق  
...   اینگونه فریادم بی صداتر است!  
قیچی یادت نرود،  
می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم  !    
پودر رختشویی هم لازم دارم  
برای شستشوی مغزی!  
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند  
تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.
 
می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود   !    
صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی بگیر!  
می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه می‌زنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!
 
یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند،
به یاد بیاورم که کیستم!
ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند
برایم بخر ... تا در غذا بریزم
ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم
من هنوز یک انسانم

من هر روز یک انسانم


نوشته شده در دوشنبه 90/10/26| ساعت 4:39 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

مهربانم ، ای خوب !

یاد قلبت باشد ؛ یک نفر هست که اینجا

بین آدم هایی ؛ که همه سردو غریبند با تو

تک و تنها ، به تو می اندیشد

و کمی ،

دلش از دوری تو دلگیر است ...

مهربانم ، ای خوب !

یاد قلبت باشد ؛ یک نفر هست که چشمش ،

به رهت دوخته بر در مانده

و شب و روز دعایش این است ؛

زیر این سقف بلند ، هر کجایی هستی ، به سلامت باشی

و دلت همواره ، محو شادی و تبسم باشد ...

مهربان ، ای خوب ! یاد قلبت باشد ؛

یک نفر هست که دنیایش را ،

همه هستی و رویایش را ، به شکوفایی احساس تو ،

پیوند زده

و دلش می خواهد ، لحظه ها را با تو ، به خدا بسپارد ...

مهربانم ، ای خوب !

یک نفر هست که با تو

تک و تنها ، با تو

پر اندیشه و شعر است و شعور !

پر احساس و خیال است و سرور !

مهربانم ! این بار ، یاد قلبت باشد ؛

یک نفر هست که با تو ، به خداوند جهان نزدیک است

و به یادت ، هر صبح ، گونه سبز اقاقی ها را

از ته قلب و دلش می بوسد

و دعا می کند این بار که تو

با دلی سبز و پر از آرامش ، راهی خانه خورشید شوی

و پر از عاطفه و عشق و امید

به شب معجزه و آبی فردا برسی ...

این شعر سروده ی من نیست عزیزان اما شاعرشم نمیشناسم ...


نوشته شده در دوشنبه 90/10/19| ساعت 7:54 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

باز باران

نه نگویید با ترانه

می سرایم این ترانه جور دیگر

باز باران بی ترانه

دانه دانه

می خورد بر بام خانه

یادم آید روز باران

پا به پای بغض سنگین

تلخ و غمگین

دل شکسته

اشک ریزان

عاشقی سر خورده بودم

می دریدم قلب خود را

دور می گشتی تو از من

با دو چشم خیس و گریان

می شنیدم از دل خود

این نوای کودکانه

پر بهانه

زود برگردی به خانه

یادت آید هستی من

آن دل تو جار می زد

این ترانه

باز باران

باز می گردم به خانه


نوشته شده در دوشنبه 90/10/19| ساعت 7:45 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

پروانه ، ای از عشق و ناکامی نشانه

ای یادگار عاشقی در این زمانه

در شعله می سوزد پرت پروا نداری

پروای جان در حسرت فردا نداری

سودا مکن جان در بهای آشنایی

دیگر ندارد آشنایی ها بهایی

پروانه ، این دلها دگر درد آشنا نیست

در بزم مستان هم ، دگر درد آشنا نیست

پروانه ، دیگر باده ها مستی ندارد

جز اشک حسرت ، ساغر هستی ندارد

پروا کن از آتش ، که می سوزد پرت را

یکدم نسیمی می برد خاکسترت را

پروانه ، آن شمع امید شام تارت

آخر سحر گه می شود شمع مزارت


نوشته شده در سه شنبه 90/10/13| ساعت 8:34 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

دلم کسی را میخواهد...

کسی که از جنس خودم باشد...

دلش شیشه ای ... گونه هایش بارانی...

دستانش کمی سرد...

نگاهش ستاره باران باشد...

دلم یک ساده دل میخواهد...

بیاید...با هم برویم...

نمیخواهم فرهاد باشد... کوه بتراشد...

میخواهم انسان باشد...

نمیخواهم مجنون شود... سر به بیایان بگذارد...

میخواهم گاهی دردم را درمان باشد....

شاهزاده سوار بر اسب سفید نمیخواهم...

غریب آشنایی میخواهم بیاید با پای پیاده...

قلبش در دستش باشد...

چشمانش پر از باران باشد...

کلبه کوچک را دوست دارم

اگر این کلبه در قلب او باشد...


نوشته شده در شنبه 90/10/3| ساعت 9:27 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |


قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت