سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سکوت ابدی

می مانی و شبها پرستاره میشود

می آیی و زندگی عاشقانه میشود

میباری و همه جا تازه میشود

می تابی و دلم بیشتر عاشقت میشود

با تو بودن تکرار میشود

این تکرارها باز هم تکرار میشود و

دنیا که تو باشی از آن میشود

تو هستی و دلم به تو خوش است

تو می مانی همین برایم کافیست

آسمان چشمانم همیشه به رنگ آبیست

میخواهمت ، میخواهمت ای تمام بود و نبودم

تو کجا بودی لحظه هایی که در پی تو بودم

تو کجا بودی لحظه ای که در آرزوی داشتن یکی مثل تو بودم

میخواهمت تا ابد ، این احساسم همیشه در دلت بماند!

نیامده ام که بی وفا باشم ، آمده ام که با تمام وجودم عاشقت باشم

همانگونه که اینک دیوانه ات هستم ،  

مثل این است که عمریست گرفتار تو هستم

می مانی و شبها پر ستاره میشود ،  

می آیی و زندگی ام از این رو به آن رو میشود

میدانی که هیچکس مثل من اینگونه عاشقت نمیشود،  

میدانی که هیچکس مثل من درگیر تو نمیشود

میخوانمت و دلم هوس فریاد میکند ،  

فریاد نام تو همراه با احساسی در اعماق قلب من

حسی که به آن شک ندارم ، دوستت دارم عشق من.......................

نوشته ی مهدی لقمانی (سایت دفتر عشق ...بزرگترین سایت عاشقانه )


نوشته شده در شنبه 90/5/22| ساعت 9:50 صبح| توسط hasti| نظرات ( ) |

کربلایی کاظم در روستای دور افتاده ای به نام ساروق  ، از توابع فراهان اراک ،

در خانواده ای فقیر چشم به جهان گشود و پس از گذراندن ایام کودکی به کار

کشاورزی پرداخت.او چون سایر مردم روستا از خواندن و نوشتن محروم بود

و بهره ای از دانش و علم نداشت . یک سال ، در ماه مبارک رمضان ،

مبلًغی از سوی آیت الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حایری به روستای

ایشان اعزام می شود در منبر وسخنرانی خود از نماز ، خمس و زکات می گوید

ودر ضمن تأکید می کند که هر مسلمانی حساب سال نداشته باشد

وحقوق مالی خویش را ندهد ، نماز وروزه اش صحیح نیست .

کسانی که گندمشان به حد نصاب برسد و زکات و حق فقرا را ندهد ،

مالشان به حرام مخلوط می گردد واگر با عین پول آن گندم های زکات نداده

خانه یا لباس تهیه کنند ، نماز در آن خانه و با آن لباس باطل است .

خلاصه او تأکید می کند که مسلمان واقعی باید به احکام الهی

وحلال و حرام  خداوند توجه کند و زکات مالش را بدهد.

محمد کاظم که می دانست ارباب و مالک ده خمس و زکات نمی دهد ، ا

بتدا به او تذکر می دهد ، ولی او اعتنا نمی کند؛ از این رو تصمیم می گیرد

روستای خود راترک کند و برای ارباب و مالک ده کار نکند. هرچه خویشان ،

به خصوص پدرش ، بر ماندن او پافشاری می کند ، او زیر بار نمی رود

و حاضر نمی شود در آن روستا بماند و شبانه از ده فرار می کند و

تقریباً 3 سال برای امرار معاش در دهات دیگر به عملگی و خار کنی می پردازد،

تا با دست رنج حلال گذران عمر کند . یک روز مالک ده از محل او مطلع می شود

و برای او پیغام می فرستد که من توبه کردم و خمس و زکات مالم را می دهم

و از تو می خواهم که به ده برگردی و نزد پدرت بمانی .او به روستای خود بر می گردد

و در زمینی که ارباب در اختیار او می نهد ، مشغول کشاورزی می شود و ا

ز همان آغاز نیمی از گندمی که در اختیارش نهاده شده بود به فقرا می بخشد

و بقیه را در زمین می افشاند.خداوند به زراعت او برکت می دهد،

به حدی که فزونتر از حد معمول بر داشت می کند . او به شکرانه برکت یافتن زراعتش

تصمیم گرفت هرساله نیمی از محصولش را بین فقرا تقسیم کند .

یک سال هنگام برداشت محصول ، در یک روز تابستانی ، خرمنش را کوبیده ،

منتظر وزیدن باد می ماند ، تا گندم ها را باد دهد و کاه را از گندم جدا کند ؛

ولی هرچه منتظر می ماند باد نمی وزد .نا امیدانه به ده بر می گردد ،

در راه یکی از فقرای روستا به او می رسد و می گوید: امسال چیزی از محصولت را به ما ندادی

و ما را فراموش کردی . او می گوید : خدا نکند که من فقرا را فراموش کنم ،

راستش هنوز نتوانستم محصولم را جمع کنم .آن فقیر خوشحال به ده بر می گردد ،

اما محمد کاظم دلش آرام نمی گیرد و آشفته حال به مزرعه باز می گردد و

با زحمت زیاد مقداری گندم برای او جمع می کند و قدری نیز علوفه برای گوسفندانش می چیند

و گندمها و علفها را بر دوش می کشد و روانه دهکده می شود .

به باغ امامزاده مشهور به 72 تن – محل دفن چندین امامزاده ، ا

ز جمله شاهزاده جعفر و عبدالله علی الصالح و یک قیمت به نام 40 دختران – می رسد .

برای استراحت و رفع خستگی گندم ها و علوفه را کناری می نهد

و روی سکوی در باغ امامزاده می نشیند. ناگاه می بیند که 2 سید جوان عرب نورانی

و بسیار خوش سیما ،با لباس های عربی و عمامه سبز ، به نزد او می آیند .

وقتی به او می رسند ، می گویند محمد کاظم نمی آیی برویم در این امامزاده فاتحه ای بخوانیم؟

او تجعب می کند که چطور آ«ها که هرگز او را ندیده انداو را به اسم صدا می زنند!

محمد کاظم می گوید : آقا ، من قبلاً به زیارت رفته ام و اکنون می خواهم به خانه بر گردم ،

ولی آنها می گویند : بسیار خوب، این علوفه ها را کنار دیوار بگذار و با ما بیا فاتحه ای بخوان .

آنها از جلو و محمد کاظم از دنبال روانه امام زاده می شوند. آنها امامزاده اولی را زیارت کردند

و برای او فاتحه ای خواندند و از محمد کاظم نیز خواستند که فاتحه بخواند .

سپس به طرف امامزاده بعدی رفتند و محمد کاظم نیز به دنبال آنها حرکت می کند .

آن دو جوان مشغول خواندن چیزهایی می شوند که محمد کاظم نمی فهمد

و ساکت کناری می ایستد ، اما ناگاه مشاهده می کند که در اطراف سقف امامزاده

کلماتی از نور نشته شده که قبلاً اثری از آن کلمات بر سقف نبود .

یکی از آن دو به او می گوید : کربلایی کاظم چرا چیزی نمی خوانی؟

او می گوید: من نزد ملا نرفته ام و سواد ندارم .آن سید می گوید :

تو باید بخوانی ، سپس نزد محمد کاظم می آید و دست بر سینه او می گذارد

و محکم فشار میدهد و می گوید: حالا بخوان.محمد کاظم می گوید :

چه بخوانم ؟ آن سید می گوید : اینطور بخوان :

بسم الله الرحمن الرحیم
ان ربّکم الله الذی خلق السموات و الارض فی ستّه ایام ثمّ استوی علی العرش یغشی اللّیل النّهار یطلبه حثیثاً و الشّمس و القمر والنجوم مسخّرات بامه ،لااله الخلق و الامر تبارک الله ربّ العالمین.1


محمد کاظم  آن آیه را با چند آیه پس از آن همراه آن سید می خواند

و آن سید همچنان دست به سینه او می کشد، تا می رسند به آیه 59 که با این کلمات ختم می پذیرد :

انی اخاف علیکم عذاب یوم عظیم.
محمد کاظم پس از خواندن آن آیات سرش را بر می گرداند تا به آن آقا حرفی بزند ،

ناگهان می بیند که کسی آنجا نیست و خودش تنها در داخل حرم ایستاده است

و از نوشته های روی سقف نیز چیزی بر جای نمانده است .

در این موقع ترس و حالت مخصوصی به او دست میدهد و بی هوش بر زمین می افتد .

صبح روز بعد که به هوش می آید ،  احساس خستگی شدید می کند

و چیزی از ماجرا را به یاد نمی آورد و پیش خود  میگوید: من کجا هستم ،

من اینجا چه می کنم . وقتی که متوجه می شود که داخل امامزاده هست ،

خودش را سرزنش می کند که چرا دست از کار کشیده ای  و در امامزاده خوابیده ای!

بالاخره از جای برمی خیزد و از امامزاده خارج میشود وبا بار علوفه و گندم به سوی ده حرکت می کند .

در بین راه ، متوجه می شود که کلمات زیادی بلد است و نا خود آگاه آن ها را زمزمه می کند

و داستان آن دو جوان را به یاد می آورد و خود را حافظ قرآن می یابد .

وقتی به مردم برخورد می کند ، به می گویند :  تاکنون کجا بودی . ا

و بی درنگ نزد پیشنماز محل ، آقای حاج شیخ صابر عراقی ،

می رود و داستان خود را نقل می کند  . ایشان می گوید :

شاید خواب دیده ای . محمدکاظم می گوید : خیر، بیدار بودم

و با پای خود و همراه آن دو سید به امامزاده رفتم و حالا نیز همه ی قرآن را حفظم .

روحانی روستا قرآن می آورد و سوره رحمان ، یس ، مریم و چند سوره دیگر را از او می پرسد

و از همه ی آن سوره ها را از حفظ و بدون اندکی درنگ طلاوت  می کند .

جناب آقای شیخ صابر میگوید : مردم ، به کربلای لطف و عنایت شده است و او حافظ قرآن گردیده .

این داستان زندگی کسی است که سواد نداشت و« ه » را از «ب» تشخیص نمی داد ، ا

ما دراثر اجتناب از مال حرام و گناه و بها دادن به دستورات دینی مشمول لطف و عنا یت خداوند

و اولیای او قرار گرفت وتاپایان عمر همه ی قرآن را حفظ بود و هر  آیه ای که از او پرسیده می شد ،

با آیه ی قبل و بعدش می خواند واگر از او می خواستند که آیه ای را از قرآن نشان دهد ،

فوراً صفحه ی مورد نظر را می گشود وبی درنگ دست بر روی همان آیه می گذاشت !

او حتی به خواص سوره های قرآن آگاه بود .

اگر از او پرسیده می شد که مثلاً حرف «و» یا «ک» چند بار در سوره بقره به کار رفته است ،

بی درنگ           جواب می داد و می توانست قرآن را از آخر به اول بخواند .

وقتی روزنامه یا کتابی چون جواهر را مقابل او می گشودند ،

او که کلمات را تشخیص نمی داد و درکی از آن ها نداشت ،

فوراً دست روی آیه قرآن می نهاد و می گفت :

آیات قرآن نور دارند و من از نوری که از آن ها ساطع می شود آن ها را تشخیص می دهم !

آری این موهبت بزرگ در کربلای ، یکی دیگر از دلایل آشکار و  قدرت بی زوال حضرت حق است

که یک نفر بی سواد و عامی محض را بدون تحصیل علم ، در فاصله چند لحظه ،

حافظ تمام قرآن ساخت وبرای رفع هرگونه شبهه آن چنان قدرتی به او مرحمت فرمود

که صدها عالم و درس خوانده در آن حیران مانده ، انگشت تحیر به دندان گرفتند

و خارق العاده بودن این موهبت عظمی را تصدیق و تأیید کرده اند .





نوشته شده در چهارشنبه 90/5/19| ساعت 11:23 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد

تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد،

صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه

و به داخل نگاه می‌کرد.در نگاهش چیزی موج می‌زد،

انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد،

انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت،

کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه.

چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.

- آهای، آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد

وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد. پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:

- شما خدا هستید؟

- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!


نوشته شده در دوشنبه 90/5/17| ساعت 2:13 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

عزیـــــز بی نیـــــاز من همـیشه ناز می کند
به حرمت بزرگــــیش فـــلک نمــــــاز می کند

عزیز بی نیــــــــاز من به رخ نقاب می کشد
تـــــرنــــــم شهــــود را اســـــــیر راز می کند

عزیز بی نیــــــاز من به جـــذبه ای نــگفتنی
مرا بـــه اوج می بـــــرد‌،‌ مرا فــــــراز می کند

عــــزیز بی نیاز من به قـــدرت و به رحمتش
تمـــام کـــائنــــات را پــــر از نیـــــاز می کند

عزیز بی نیــاز من چه با صفاست لحظه ای
که از فراق خود رهــی به وصـل باز می کند

زمین و هم زمانه را به رقص در همی کشد
به نغـــمه ای شـنیدنی که باز ساز می کند


نوشته شده در یکشنبه 90/5/16| ساعت 2:44 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |


یک شبی "مجنون" نمازش را شکست
بی وضو در کوچه "لیلا" نشست
عشق، آن شب، مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
گفت: یارب! از چه خوارم کرده ای؟!
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام "لیلا" را به دستم داده ای
واندرین بازی، شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از "لیلا"ست، آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دلخونم مکن
من که "مجنون" توام، اینم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و "لیلا"ی تو؛ ... من نیستم ...
~~~~~~~
گفت: ای دیوانه! "لیلا"یت منم ...
در رگت پنهان و پیدایت منم ...
سالها با جور "لیلا" ساختی
من کنارت بودم و نشناختی ...
عشق "لیلا" در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم ...
...
کردمت آواره صحرا، نشد
گفتم عاقل می شوی، اما نشد
سوختم در حسرت یک "یا رب!" ات
غیر "لیلا" بر نیامد بر لبت
سالها او را صدا کردی، ولی
دیدم امشب با منی، گفتم:"بلی!" ...
مطمئن بودم به من سر می زنی
بر حریم خانه ام در می زنی
حال، این، "لیلا"؛ که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو "لیلا" کشته در راهت کنم


نوشته شده در یکشنبه 90/5/16| ساعت 2:40 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

عاشقانه

به که لبخند زنم ...

به سکوت شب تار ...

یا به تقدیر سیاه ...؟

به که گویم غم دل ...

به پرستوی خیال...

یا به کوه و کوهسار ؟

خنده ام از سر شوق ...

گریه ام از ته دل ...

به تمنای نگاهی .....

نیستی جایِ من ای دوست ...

فقط رهگذری ...

میروی در پی راهی ..

به سرایی ...

به دیاری که رهی نیست مرا ...

به که گویم غم خویش ؟

به دو چشم پُرِ اشک ...

به دلی خون شده از زهر غرور ...

یا به دریای پُر از رنج و ملال ....

یا به مجنون که دلش ....

درد سَرایی شده بر لیلی حور

نیست همدم به دلم ...

پس بماند غم دل ، در دل بی یار مرا

همدمی نیست ببیند چشم خونبار مرا

 


نوشته شده در سه شنبه 90/5/4| ساعت 9:21 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

به کجا چنین شتابان؟      

گون از نسیم پرسید 

دل من گرفته زینجا        

هوس سفر نداری؟

ز غبار این بیابان؟         

همه آرزویم اما....

چه کنم که بسته پایم....     

به کجا چنین شتابان؟

به هر آن کجا که باشد      

بجز این سرا سرایم

سفرت به خیر....           

اما تو و دوستی خدا را

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی  

به شکوفه ها به باران

برسان سلام ما را....
 



نوشته شده در یکشنبه 90/5/2| ساعت 5:51 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

سکوتی میکنم بالاتر از فریاد

که شاید بشنوی آواز این قلب صبورم را

که اینگونه بیتاب توست که سفر کردی از پیشم

چه بی رحمانه رفتی تو از آغوشم ...مگر گم کرده ره بودی ؟ بیا پیشم

چــــــرا کـــــه بــــی تــــو مـــــیـمـیـــرم


نوشته شده در دوشنبه 90/4/27| ساعت 1:53 صبح| توسط hasti| نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13      

قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت