سکوت ابدی
من نمی دانم چیست
دیدی که دلتنگی شب هایت، کاشکی شعر مرا می خواندی گاه می اندیشم تو توانایی بخشش داری دستهای تو توانایی آن را دارد که مرا زندگانی بخشد چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی و تو چون مصرع شعری زیبا سطر برجسته ای از زندگی من هستی دفتر عمر مرا با وجود تو شکوهی دیگر رونقی دیگر هست می توانی تو به من زندگانی بخشی یا بگیری از من آنچه را می بخشی من به بی سامانی باد را می مانم من به سرگردانی ابر را می مانم من به آراستگی خندیدم من ژولیده به آراستگی خندیدم سنگ طفلی، اما خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت قصه ی بی سر و سامانی من باد با برگ درختان می گفت باد با من می گفت: «چه تهیدستی مرد» ابر باور می کرد من در آیینه رخ خود دیدم و به تو حق دادم آه می بینم، می بینم تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم چه امید عبثی من چه دارم که تو را در خور؟ هیچ من چه دارم که سزاوار تو؟ هیچ تو همه هستی من، هستی من تو همه زندگی من هستی تو چه داری؟ همه چیز تو چه کم داری؟ هیچ بی تو در می یابم چون چناران کهن از درون تلخی واریزم را کاهش جان من این شعر من است آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی راستی شعر مرا می خوانی؟ نه، دریغا، هرگز باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی کاشکی شعر مرا می خواندی .... حمید مصدق
شب و روزم گذشت به هزار آرزو
خوابم نمی برد چشمانم پر از خواب است اما ضمیر ناهشیارم این طفلک بیچاره می ترسد تا پلک بر هم میزارم بیدارم میکند می ترسد از چه نمی دانم یک دنیا غصه دارد چرا نمی دانم مرا هم بیقرار کرده و بیخواب خدا را صدا میزنم "خدایا این ترس را این غم را از من بگیر که بیخوابم کرده" جوابی نمی شنوم اثری نمی بینم باز بیخوابی باز بیقراری دوباره می گویم "خدایا نمی شنوی؟ توجه نمی کنی؟ نگاهم کن. تو بی نهایت قدرتمندی این ترس را ازم بگیر" باز صدایی نمی شنوم چشمانم خیس می شود چه شده؟ از چشم خدا افتادم که جوابم نمی دهد؟!!! ساکت میشوم و دلگیر صدایی آهسته به گوشم می رسد " دلگیر شدی؟ از بی توجهی من دلگیر شدی؟ جوابت نمی دهم حس می کنی از چشمم افتادی؟! تو چی؟ بارها صدایت کردم و توجهی نکردی از تو خواستم عنایتی نکردی نگاهت کردم , صدایت کردم اما تو غرق گناه بودی و مرا ندیدی حس بدیست کسی را صدا کنی و توجهی به تو نکند. آری؟ تو به من وقتی صدایت زدم چقدر عنایت کردی؟!!! هر روز صدایت می زنم یکبار نه , بارها توجهی می کنی؟ " دیدم راست می گوید شرمنده شدم پیش خود گفتم چطور توقع دارم جوابم دهد وقتی چون او صدایم می کند من جوابش نمی دهم باز صدا آمد "اما بدان من رهایت نکرده و نمی کنم جوابت را میدهم هر بار که مرا بخوانی اما به روش خودم ترست بخاطر دوری از من است آرامش می خواهی؟! برگرد برگرد به سمت من بیا در آغوشم تا آرامت کنم دور شده ای از من برگرد" درست است باید برگردم شیطان می گذاری؟!
خسته شدم از همه این روزها خسته شدم از این زندگی اجباری از هر روز صبح بیدار شدن رفتن سرکار از همه کارهای روزمره از همه کس و همه چی خسته شدم از فرزند بودن از همسر بودن حتی از مادر بودن خسته شدم خدایا استخدامم اجباری بود گیرم هیچ بازنشستگی ای هیچ بازخریدی در کار نیست هیچ استعفایی رو قبول نمی کنی لااقل یه چند سالی بهم مرخصی بده باور کن دیگه نمی کشم خسته شدم خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم خدا لبخند زد آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند همیشه نمیدانی چقدر دلم میخواهد چشمانم را گفتن از شأن تو چه دشوار است "اهل بیت نبوتی" آقا "مهبط الوحی" و "معدن الرحمه" تو تمام کرامتی آقا عادت و خلق و خویتان احسان "أمرُکُم رشد" و حرفتان نور است من چه گویم که" شأنکم حقٌ " ذهن من از مقامتان دور است خط به خط جامعه کبیره تویی چه نیازی به وصف من داری؟ سلب تو نور و نسل تو نور است فوق نوری فراتری، آری تو ز قوم و قبیله ی آبی و مبرّا زِ عیب و ایرادی نامت آیینه را زِ رو برده یا علی النقی و یا هادی آمدی تیرگی فراری شد قمرانه به شهر می تابی و سیاهی تو را نمی فهمد خارج از فهم کرم شب تابی دشمنت هرچه گفت باکی نیست تو نقی، پاک، مثل بارانی چشم "شاهین" و جغد و کرکس کور تا همیشه همای یزدانی "متوکل" امام این قوم است همشان مثل "معتز" و "واثِق" با دهان قصد نورتان دارند! نورکم حق و کلُّهم زاهق از شاعر اهل بیت آقای داوود رحیمی
سالها بود که دنبال یه چیزی میگشتم یه چیزی مثل آرامش یا احساس دوست داشته شدن خودمو به هر دری میزدم تا پیداش کنم اما هیج جا اونی که من می خواستم نبود حالم بد شده بود از این همه گشتن و نیافتن هیچ چیز آرومم نمی کرد به خدا غر میزدم که پس کو؟ چرا اون چیزی رو که می خوام هیج جا نمی تونم پیدا کنم و از خدا هیچ جوابی نمیشنیدم تا اینکه . . . یه شب انگاری صدام کرد رفتم و باهاش کلی حرف زدم کلی درد و دل کردم دیدم چقدر آروم شدم وقتی حرفام تموم شد حس کردم هیچ غصه ای ندارم انگار گمشده ای که سالها دنبالش میگشتم رو پیدا کردم گفتم : عزیز پس چرا تا حالا صدام نزدی گفت: من همیشه صدات می کردم ولی اینقدر دلت می خاست آرامش رو توی دنیا پیدا کنی که تو توجهی به من نمی کردی الان صدام رو شنیدی چون باور کردی دیگه اونی که دنبالش می گردی توی دنیا نیست گفتم: آره حق با توست .شرمنده ام. حالا که پیدات کردم عشقتو می خوام با تمام وجود دوسم داری؟ گفت: این چه سوالیه؟ من همیشه طوری بودم که انگار فقط و فقط تو را دارم . این تو بودی که جای دیگه دنبالم می گشتی گفتم : پس دستام رو بگیر و هیچ وقت رها نکن با لبخندی که رو لبش بود گفت:همیشه دستات تو دستم بود و هیچ وقت دستات رو رها نکردم . حتی زمانی که می خواستی به زور دست منو رها کنی تا به دنبال گمشده ات توی دنیا بگردی گفتم : واقعا ؟ وای تو چقدر مهربونی گفت : تو خیالت هم نمی تونی تصور کنی چقدر دوستت دارم عزیزم من که غرق آرامش شده بودم گفتم : خدا جون بغلم کن گفت : توی بغلمی همیشه . هر وقت منو خواستی هستم . گفتم : من همیشه تو را می خوام .
که چنین زار و پریشان شده ام
..... و چرا ؟؟
مژه بر هم زدنی اشک مرا می ریزد...
نکند باز من عاشق شده ام؟؟!!
من نمی دانم چیست...
« آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست ؟؟ »
.............. و مرا می شکند ، می سوزد.
....... و چنین زود به هم می ریزد .
نکند باز من عاشق شده ام؟؟!!
راستی !....
نگرانی من از بابت چیست ؟؟؟
و چرا اینهمه رفتار ترا می پایم
و چرا اینهمه دلواپس چشمان توام؟؟؟؟
ریشه ی اینهمه دلتنگی چیست ؟؟؟
نکند باز من عاشق شده ام؟؟!!
آه ....
ای مردم این دهکده ی موهومی
به همه می گویم........
اگر عاشق شده باشم روزی
خون من گردن اوست
که در اقلیم مجازی هرشب
بال در بال دل نازک من
تا سحر می چرخــیـد
و برای دلم افسانه ی دریا می گفت....
چگونه در سکوت غریبانه ی نگاهم گم شد...؟
و در تبسم پلک هایت،
شریک غم اشک هایت شد...؟
دروغ نبود آن روزها...
تو بودی...
عشق بود...
من بودم و امید...
ولی امروز،
تو رفتی...
عشق رفت...
من ماندم و حسرت بی تو بودن...
در قهقهه ی ثانیه ها،
رد پای خاطراتت را حس میکنم...
زیر باران سکوت،
چشم هایت هم با من حرف نمیزد...
چتری از غرور ساخته بودیم،
تا از اشک آسمان دور بمانیم...
ولی...
ندانستیم که دیر یا زود،
اشکی دیگر در راه است...
اشکی که هیچ چتری،
مانع نوازش آن نمیشود...!
غم آمد...
باران گرفت ...
و اشک فرو ریخت...
غم رفت...
باران رفت...
ولی من هنوز،
پُرم از نیامدنهایت...!
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
نه رسیدم به خویش، نه رسیدم به او
نه سلامم سلام، نه قیامم قیام
نه نمازم نماز، نه وضویم وضو
دل اگر نشکند به چه ارزد نماز
نه بریز اشک چشم، نه ببر آبرو
نه به جانم شرر، نه به حالم نظر
نه یکی حسبحال، نه یکی گفتوگو
نه به خود آمدم، نه ز خود میروم
نه شدم سربلند، نه شدم سرفرو
همه جا زمزمه است، همه جا همهمه است
همه جا «لاشریک... »، همه جا «وحده... »
نبرد غیر اشک، دل ما را به راه
نکند غیر آه، دل ما را رفو
نشوی تا حزین هله با مِی نشین
هله سر کن غزل، هله تر کن گلو
به سر آمد اجل، نسرودم غزل
همهاش هوی و های، همهاش های و هو
هله امشب ببر به حبیبم خبر
که غمش مال من، که دلم مال او
هله از جانِ جان، چه نوشتی؟ بخوان !
هله گوش گران! چه شنیدی؟ بگو !
بِبَریدم به دوش، به کوی میفروش
که شرابم شراب، که سبویم سبو
خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟
گفتم : اگر وقت داشته باشید
وقت من ابدی است
چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟
خدا پاسخ داد …
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند
زمان حال فراموش شان می شود
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم
بعد پرسیدم …
به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند ؟
خدا دوباره با لبخند پاسخ داد
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد
اما می توان محبوب دیگران شد
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد
بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد
یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم
و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد
با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند
یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند
یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند
و یاد بگیرن که من اینجا هستم
به هر چه که گذشته است ببندم
و به روبرو نگاه کنم به فردایی که
دوست دارم تو هم در آن باشی
به روزهایی که از حس خواستنت
سرشار است از لحظه هایی که
عقربک هایش را به آستان با تو بودنم
پیوند میزنم و شبهایی که
سیاهی اش را با حسی ناشناخته
به روشنی نگاه تو میدوزم
دوست دارم با خودم
تمام واژه های سپیدی که
تورا برایم معنا میکند تکرار کنم
و از تمام شاخه های آویخته درخت یاس
به یاد عطر نفسهایت گلی بچینم
و آن را در گوشه گوشه ی اتاق خالی ذهنم
بیاویزم باشد تا تمام دالان های یادم
از عطر رویش وحضور بی بهانه ات
مالامال شود خوب میدانی
خوب میدانی که من
با ثانیه ثانیه با تو بودن
زندگی میکنم و لحظات بی تو بودن را
با بی رحمی قتل عام میکنم
هر چند که میدانم هر چه هم این لحظات را بکشم
باز باید برای داشتنت با روزگار ستیز کنم
اما ...برای دقایق نداشتنت
چاره ای نمی اندیشم و برای
آن وقتهایی که هستی
در دلم جشن برپا میکنم
و با نگاه رویاییت جای جای دلم را
آذین میبندم نمیدانم میدانی یا نه
لحظه ی تولد من به همان ثانیه ای برمیگردد
که تو برای اولین بار به من گفتی
دوستت دارم!
قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت |