سکوت ابدی
دلم می خواست همه چیز را درباره ی خدا بدانم.... در میان آفریده هایش رفتم: شبنم صبحگاهی چمن زار به مشامم می رسد که زیر تابش نور خورشید می درخشید. و پوستشان به یک رنگ بود:سفید،سرخ،زرد و ... دقیقا می دانم کجا دنبالش بگردم...
در جست و جوی خدا،به سراغ نشانه های او ،
از خودم پرسیدم((راستی خدا صبح ها چه کار می کند؟))
احساس کردم که پاسخم در لابه لای بوی
به این فکر کردم که خدا شب ها کجاست؟
و چیزی که احساس کردم،گرما و آرامش رخت خوابم بود.
از خودم پرسیدم:((آیا خدا لطیف است؟))
و پرواز پروانه ای را در آسمان دیدم.
از خودم پرسیدم:((آیا خدا قدرتمند است؟))
صدای غرش امواج اقیانوس در گوشم پیچید.
به این فکر کردم که وقتی خدا لبخند میزند،دنیا چگونه میشود؟
همان موقع چشمم به برف هایی افتاد
دلم می خواست بدانم آیا خدا موسیقی دوست دارد؟
صدایی شنیدم که در یک غروب تابستانی از سوی برکه می آمد.
از خودم پرسیدم:((آیا خدا هنر را دوست دارد؟))
تارهایی را دیدم که عنکبوتی در زیرزمین خانه ی عمویم تنیده بود.
دلم می خواست بدانم خدا چه رنگ هایی را دوست دارد؟
با بچه هایی دوست شدم که هرکدام از یک نژاد بودند
به این فکر کردم که آیا انسان هایی که خدا آفریده،به هم وفا دارند؟
دوستم به من اعتماد کرد و رازی را با من در میان گذاشت.
از خودم پرسیدم:((آیا خدا برای ما ارزشی قائل است؟))
دختربچه ای مدادشمعی هایش را با من قسمت کرد.
به این فکر کردم که عشق خدا،چه احساسی را در من ایجاد می کند؟
مادربزرگم ،دست هایش را باز کرد و من را در آغوش گرم خود گرفت.
دلم می خواست بدانم که خدا دوست دارد به چه جاهایی سر بزند؟
احساس کردم کسی در خانه ی قلبم را می زند.
حالا هروقت می خواهم خدا را پیدا کنم،
قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت |