سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سکوت ابدی

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد

تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد،

صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه

و به داخل نگاه می‌کرد.در نگاهش چیزی موج می‌زد،

انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد،

انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت،

کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه.

چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.

- آهای، آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد

وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد. پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:

- شما خدا هستید؟

- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!


نوشته شده در دوشنبه 90/5/17| ساعت 2:13 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |


قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت