سکوت ابدی
نمیدانی چقدر دلم میخواهد چشمانم را
به هر چه که گذشته است ببندم
و به روبرو نگاه کنم به فردایی که
دوست دارم تو هم در آن باشی
به روزهایی که از حس خواستنت
سرشار است از لحظه هایی که
عقربک هایش را به آستان با تو بودنم
پیوند میزنم و شبهایی که
سیاهی اش را با حسی ناشناخته
به روشنی نگاه تو میدوزم
دوست دارم با خودم
تمام واژه های سپیدی که
تورا برایم معنا میکند تکرار کنم
و از تمام شاخه های آویخته درخت یاس
به یاد عطر نفسهایت گلی بچینم
و آن را در گوشه گوشه ی اتاق خالی ذهنم
بیاویزم باشد تا تمام دالان های یادم
از عطر رویش وحضور بی بهانه ات
مالامال شود خوب میدانی
خوب میدانی که من
با ثانیه ثانیه با تو بودن
زندگی میکنم و لحظات بی تو بودن را
با بی رحمی قتل عام میکنم
هر چند که میدانم هر چه هم این لحظات را بکشم
باز باید برای داشتنت با روزگار ستیز کنم
اما ...برای دقایق نداشتنت
چاره ای نمی اندیشم و برای
آن وقتهایی که هستی
در دلم جشن برپا میکنم
و با نگاه رویاییت جای جای دلم را
آذین میبندم نمیدانم میدانی یا نه
لحظه ی تولد من به همان ثانیه ای برمیگردد
که تو برای اولین بار به من گفتی
دوستت دارم!
قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت |