سکوت ابدی
خوابم نمی برد چشمانم پر از خواب است اما ضمیر ناهشیارم این طفلک بیچاره می ترسد تا پلک بر هم میزارم بیدارم میکند می ترسد از چه نمی دانم یک دنیا غصه دارد چرا نمی دانم مرا هم بیقرار کرده و بیخواب خدا را صدا میزنم "خدایا این ترس را این غم را از من بگیر که بیخوابم کرده" جوابی نمی شنوم اثری نمی بینم باز بیخوابی باز بیقراری دوباره می گویم "خدایا نمی شنوی؟ توجه نمی کنی؟ نگاهم کن. تو بی نهایت قدرتمندی این ترس را ازم بگیر" باز صدایی نمی شنوم چشمانم خیس می شود چه شده؟ از چشم خدا افتادم که جوابم نمی دهد؟!!! ساکت میشوم و دلگیر صدایی آهسته به گوشم می رسد " دلگیر شدی؟ از بی توجهی من دلگیر شدی؟ جوابت نمی دهم حس می کنی از چشمم افتادی؟! تو چی؟ بارها صدایت کردم و توجهی نکردی از تو خواستم عنایتی نکردی نگاهت کردم , صدایت کردم اما تو غرق گناه بودی و مرا ندیدی حس بدیست کسی را صدا کنی و توجهی به تو نکند. آری؟ تو به من وقتی صدایت زدم چقدر عنایت کردی؟!!! هر روز صدایت می زنم یکبار نه , بارها توجهی می کنی؟ " دیدم راست می گوید شرمنده شدم پیش خود گفتم چطور توقع دارم جوابم دهد وقتی چون او صدایم می کند من جوابش نمی دهم باز صدا آمد "اما بدان من رهایت نکرده و نمی کنم جوابت را میدهم هر بار که مرا بخوانی اما به روش خودم ترست بخاطر دوری از من است آرامش می خواهی؟! برگرد برگرد به سمت من بیا در آغوشم تا آرامت کنم دور شده ای از من برگرد" درست است باید برگردم شیطان می گذاری؟!
قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت |