سکوت ابدی
شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتاب های خود مینویسد: روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمیدهد. قاضی شوهر را احضار کرد. سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟ زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند.قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد. گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند تا ما وی را درست بشناسیم که او همان زن است. چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید! شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهره اش را به شما نشان دهد؟! هرگز! هرگز! من پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمیدهم که چهرهی همسرم درحضور دو مرد بیگانه نمایان شود. چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.» چه خوب بود که آن مرد با غیرت، جامعه امروز ما را هم میدید که چگونه رخ و ساق به همگان نشان میدهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند. ??داستان کوتاه وقتی قطار که از فرانسه به انگلیس می رفت، پر شد، خانمی کنار یک مرد انگلیسی نشست. خانم فرانسوی خیلی نگران و پریشان بود. مرد انگلیسی پرسید چرا نگرانید؟ مشکلی هست؟ وی گفت من با خودم 10000 یورو دارم که بیش از مقدار مجاز برای خارجی است. مرد انگلیسی گفت خب بیا نصفشان کنیم. اگر پلیس شما را گرفت، اقلا نصفشان حفظ شود. آدرستان در انگلیس را به من بدهید تا به شما برگردانم. همین کار را کردند. در بازرسی مرزی خانم فرانسوی جلوی مرد انگلیسی بود و چمدانش را نگشتند. نوبت مرد انگلیسی شد. مرد انگلیسی شروع به داد و قال کرد و گفت سرکار! این خانم ده هزار با خودش دارد. نصفش را داده به من تا رد کنم. نصف دیگرش با خودش است. بگیریدش. من به وطنم خیانت نمی کنم. من با شما همکاری کردم تا ثابت کنم چقدر بریتانیای کبیر را دوست دارم. زن را دوباره بازرسی کردند و پول را گرفتند. افسر پلیس از میهن دوستی سخن گفت و اینکه چقدر یک قاچاق ساده به اقتصاد کشور ضرر می زند. و از مرد انگلیسی تقدیر کرد. قطار به راهش ادامه داد و به انگلیس رفت. زن فرانسوی بعد از دو روز دید مرد انگلیسی جلوی منزلش است. با عصبانیت گفت آدم پر رو چی می خواهی از جان من؟ انگلیسی پاکتی حاوی 15000 یورو به وی داد و گفت این پول شما و این هم جایزه شما! تعجب نکنید. من می خواستم حواس آنها از کیف من که حاوی 3 میلیون یورو پول بود پرت شود! مجبور شدم همچین حیله ای به کار ببرم! نتیجه: ممکن است کسی که ادعای وطن دوستی می کند، دزد حقیقی باشد!
نادرابراهیمی درکتاب "یک عاشقانه آرام " قلب" "قلب" ودر پاییز "قلب" "قلب " "قلب" "قلب" "قلب" "قلب" حال ، فقط این را میدانم؛ "قلب" قلبتان همیشه
فاصله یعنی... فریاد آرزوهای محالی که صدای لحظه هایم را پر از هوای اشکو دلتنگی می کند فاصله یعنی.... محال بودن تمام عاشقانه هایی که می تواند باتو به معراج بودن برسد و نمی رسد این روزها احساسم دم دمی مزاج شده گاهی آرام گاهی بارانی این روزها احساست دور شده گاهی آگاهانه گاهی مجبورانه وامشب احساسهای بارانی ام بیشتراست برای تویی که فرسنگها از من دوری این روزها هوای دلم هوای فاصله هاست آسمان چشمانم خاکستری ست صدای رعدآسایش پرازهق هق بغض های نشکسته است و ابرهایش در انتظاربارانی طوفانی ست اما..... امشب از آن شبهایی ست که انتظار ابرها به پایان رسیده بغض ها..... :( زیر تاریکی شب دیدن مهتاب قشنگ است. چه خیالی است اگر بال ندارم؟ حس پرواز که هست حس پرواز قشنگ است. قلمم دفتر شعرم همه را باد ربود خبری نیست رقص ژولیده نیزار قشنگ است. در و دیوار اگر غم دارد گریه کن گریه قشنگ است. به کسی کینه نگیرید دل بی کینه قشنگ است به همه مهر بورزید. به خدا مهر قشنگ است. دست هر رهگذری را بفشارید به گرمی بوسه هم حس قشنگی است. بوسه بر دست پدر. بوسه بر گونه مادر لحظه حادثه بوسه قشنگ است. بفشارید به آغوش عزیزان پدر و مادر و فرزند به خدا گرمی آغوش قشنگ است. نزنید سنگ به گنجشک پر گنجشک قشنگ است پر پروانه ببوسید پر پروانه قشنگ است. نزنید سنگ به هر زاغ سیاهی به خدا زاغ قشنگ است. چندشت میشود از کرم. ولی کرم قشنگ است. نسترن را بشناسید یاس را لمس کنید به خدا لاله قشنگ است. همه جا مست بخندید همه جا عشق بورزید سینه با عشق قشنگ است. بشناسید خدا هر کجا یاد خدا هست هر کجا نام خدا هست سقف آن خانه قشنگ است.... خواب دیدم.آمده بودی که بمانی، چمدانت پر بود،کفشهایت خاک گرفته... موهایت شانه نکرده، لباسهایت اتو نزده، پالتویت را گرفته بودم و چای دم کرده بودم و هزار بار زل زده بودی به اتاق ها... به آشپزخانه... به جارختی... به گلبهی ِ پیراهنم... طوری که انگار آمده بودی بمانی... من آب دادم دستت و تو به جای آب دستم را کشیده بودی سمت خودت و... حالا از صبح... هی آب می خورم... هی آب می خورم... طعم امید ِ محال... طعم خواب ِ خوب می دهد هر بازدمم..... دفتری بود که گاهی من و تو می نوشتیم در آن از غم و شادی و رویاهامان از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم من نوشتم از تو: که اگر با تو قرارم باشد تا ابد خواب به چشم من بیخواب نخواهد آمد که اگر دل به دلم بسپاری و اگر همسفر من گردی من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!! تو نوشتی از من: من که تنها بودم با تو شاعر گشتم با تو گریه کردم با تو خندیدم و رفتم تا عشق نازنیم ای یار من نوشتم هر بار با تو خوشبخترین انسانم… ولی افسوس مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من..... دلم لک زده برای یک عاشقانه ی آرام ! که مرا بنشانی بر روی پاهایت ، بگذاری گله کنم از همه ی این کابوس هایی که چشم تو را دور دیده اند ! آغوش دریایی خود را باز کن .. تا شبی در آغوشت سر کنم ، و در امواج تو سرگردان شوم تا به ساحل آرامش برسم ! کمبود خواب با یک روز مرخصی حل میشود ؛ کمبود وقت با مدیریت زمان ؛ سایر کمبود ها نیز علاجی دارند .. با کمبود دستهایت چه کنم ؟! می دانم .. تا پلک به هم بزنم می آیی ؛ با انار و ... آینه در دستانت ! به قول فروغ : " من خواب دیده ام " صدا بزن مرا .. مهم نیست به چه نامی .. فقط میم مالکیت را آخرش بگذار ... می خواهم باور کنم مال تو هستم !! راستی .. می توانم بپرسم چه عطری می زنی ؟! بوی خوشبختی می دهی انگار .. و مرا بی وجودت ای پدر، مهر و وفا از خانه رفت قمری شیدای ما، از بام این کاشانه رفت:( تا که ما شیدای مهر آن پدر گشتیم، او دل ز ما برکند و رخ بتافت، چون پروانه رفت ای فلک با من اگر مهر و وفاداری، چرا مهر تابانم چنین، از جمع ما بیگانه رفت شادمان بودیم ما در زیرسایه مهرش، ولی قصه آخر شد، سر آمد دور و این افسانه رفت گویا او با خدای خویش پیمان بسته بود دل برید از ما چنین و بر سر پیمانه رفت ما همه مشتاق دیدار رخش بودیم و او رخ زما پوشید و اینسان عاشق و مستانه رفت:(
میگوید :
مهمانخانه نیست که آدمها
بیایند ،.. دو سه ساعت یا دوسه روز درآن بمانند
و بعد بروند....،
لانه ی گنجشک نیست که
دربهار ساخته شود
باد آن را با خودش ببرد،...
راستش نمیدانم چیست...
امااین را میدانم که
فقط جای آدمهای خیلی خوب است،....
چاه دلخوری نیست
که به وقت بدخلقی ،
سنگریزه ای بیندازی
تا صدای افتادنش را بشنوی..!
آیینه ای ست که باهر شکستن،
چندتکه میشود
و یکپارچگی اش از هم می پاشد...
قاصدکی ست که اگر پرهایش را بچینی،
دیگر به آسمان اوج نمیگیرد،..
برکه ای ست که آرامشش به یک نگاه بهم میخورد،...
اگر بتواند کسی رادوست بدارد،
خوبی ها و
حتی زخم زبانهایش را
نقش دیوارش میکند،..
اینکه قلب چیست، بماند...!
وسعتی دارد به اندازه ی حضورخدا...
من مقدس تر ازقلب ،
سراغ ندارم.....
پر عشق
آنقدر آزردی ..
که خودم کوچ کنم از شهرت ..
بکنم دل ز دل چون سنگت ..
تو خیالت راحت ..
می روم از قلبت ..
میشوم دورترین خاطره در شب هایت
تو به من می خندی ..
و به خود می گویی:
باز می آید و می سوزد از این عشق
ولی ..
بر نمی گردم نه!
می روم آنجایی
که دلی بهر دلی تب دارد ..
عشق زیباست و حرمت دارد ..
تو بمان ..
دلت ارزانی هر کس که دلش مثل دلت
سرد و بی روح شده است ..
سخت بیمار شده است ..
تو بمان در شهرت
قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت |