سکوت ابدی
تو را گم کرده ام انگار نیستی، نه صدایی از تو است و نه نگاهی پس بگو چرا نمیکنی از من یادی من برایت شده ام لحظه ای،گهگاهی فکر نمیکنم از دوری ام آرامی در حسرت منی و پریشانی تو را گم کرده ام و در جستجوی توام ، تا تو را دوباره به قلبم برسانم ، قلبم نفس میخواهد، باید قلبم را تا لحظه ی پیدا کردنت بی نفس بکشانم. آنقدر دلم برایت پرپر زد که بی بال شد، آنقدر گشتم و گشتم اینجا و آنجا که اینک خودم را نیز گم کرده ام. بشنو صدایم را ، این آخرین نوای کسی است که بی تو بی صداست ببین حالم را، این آخرین نفسهای کسی است که بی تو بی هواست تو را گم کرده ام و تنهایی را پیدا، ای غم تو دیگر به سراغم نیا نیستی و خیالت با من است، از خیال تو یادت در قلب من است، از یادت ،دلتنگی به جا مانده و انتظار، بیش از این مرا بیقرار نگذار. تو را گم کرده ام و آغوش سردم در حسرت گرمای وجودت مانده، قلب عاشقم این قصه نیمه تمام را تا آخرش خوانده، این خاطره هاست که در خاطر پریشانم به جا مانده. میخواهمت ای جواهر گمشده ام، اگر بودی و میدیدی حالم را ،میفهمی که چرا دیوانه شده ام. فاصله ی من و تو ، دورتر از آسمان و دریا است ، من میبارم و تو فکرت پیش ساحل است هنوز هم باور نداری که قلبم عاشق است. تو را گم کرده ام و پیدایت میکنم، اگر تو را دیدم به اندازه تمام عمرم نگاهت میکنم مدتی است از شکسته شدن این دل گذشته ، هنوز قطره هایی از اشکهای آن روزها بر چشمانم نشسته ، حالم بهتر نیست از این دل خسته ... گرفته دلم ، کجایی که آرامم کنی ، کجایی که این غم یخ زده را در دلم آب کنی گرفته دلم ، کجایی که به درد دلهایم گوش کنی نیستی و من در حسرت این لحظه ها نشسته ام نیستی و من بیشتر از همیشه خسته ام در لا به لای برگهای زندگی ، نیست برگی که از تو ننوشته باشم ، نیست روزی که از تو نگفته باشم هزار سال هم که بگذرد من در توهم حضورت نفس می کشم من آن شانه هایت را می خواهم که پناهم بود همان یک وجب از شانه ات تمام دارایی ام بود من آن دست های گرمت را می خواهم که یک عمرعبادت نوشت با آن نگاه مهربان و آن همه خوبی من بی تو طاقت ماندن ندارم این بغض لعنتی.... این بغض لعنتی وقتی دیروز باران بارید “آن مرد در باران آمد” را به یاد آوردم “آن مرد با نان آمد” یادم آمد که دیگر پدرم در باران با نانی در دست و لبخند بر لب نخواهد آمد دیروز دلم تنگ شد و با آسمان و دلتنگیاش با زمین و تنهائیش با خورشید و نبودنش به یاد پدر سخت گریستم پدرم وقتی رفت سقف این خانه ترک بر میداشت پدرم وقتی رفت دل من سخت شکست.... به امید دیدار پدرم.... مهتاب سفر کردی در نیمه شبی منحوس میخواهی بروی؟ خب برو… انتظار مرا وحشتی نیست شبهای بی قراری را هیچ وقت پایانی نخواهد بود برو… برای چه ایستاده ایی؟ به جان سپردن کدامین احساس لبخند میزنی؟ برو.. تردید نکن نفس های آخر است نترس برو… احساسم اگر نمیرد .. بی شک ما بقی روزهای بودنش را بر روی صندلی چرخدار بی تفاوتی خواهد نشست برو… یک احساس فلج تهدیدی برای رفتنت نخواهد بود پس راحت برو مسافری در راه انتظارت را میکشد طفلک چه میداند که روحش سلاخی خواهد شد برو…تو برای ماندن نیامده بودی برو ....راه باز و جاده دراز ......... دعایت می کنم عاشق شوی روزی بفهمی زندگی بی عشق نازیباست دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی بیابد راه چشمت را سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی ببینی در ره مهمانسرای یار افتادی ناگه دعایت می کنم، روزی بفهمی عاشقی حسی است زیباتر ز گلبرگ گل مهمانسرای یار و هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد مپوشانی تنت را از نوازش های بارانی دعایت می کنم، روزی بفهمی گرچه دوری از خدا، اما خدایت با تو همراه است دعایت می کنم، روزی دلت بی کینه باشد، بی حسد با عشق، بدانی جای او در سینه های پاک ما پیداست شبانگاهی، تو هم با عشق با نجوا بخوانی خالق خود را ببرسی سجده گاهم ای خدا آری چرا از من جدا افتاده نا پیدا دعایت می کنم، روزی خودت را گم کنی پیدا شوی اندر کنار او دو دست خالیت را پرکنی از او و با معشوقه ی شیرین بگویی: بی تو این معنای بودن، سخت بی معناست دعایت می کنم، روزی نسیمی خوشه اندیشه ات را گرد و خاک غم بروباند کلام گرم محبوبی تو را عاشق کند بر نور دعایت می کنم، وقتی به دریا می رسی با موج های آبی دریا به رقص آیی و از جنگل، تو درس سبزی و رویش بیاموزی بسان قاصدک ها، با پیامی نور امیدی بتابانی لباس مهربانی بر تن عریان مسکینی بپوشانی به کام پرعطش، یک جرعه ی آبی بنوشانی دعایت می کنم، روزی بفهمی در میان هستی بی انتها باید تو می بودی بیابی جای خود را در میان نقشه دنیا مهربانم ، ای خوب ! یاد قلبت باشد؛ یک نفر هست که چشمش ، به رهت دوخته بر در مانده و شب و روز دعایش اینست ؛ زیر این سقف بلند، هر کجایی هستی، به سلامت باشی و دلت همواره ، محو شادی و تبسم باشد مهربانم ، ای خوب ! یاد قلبت باشد ؛ یک نفر هست که دنیایش را ، همه هستی و رؤیایش را ، به شکوفایی احساس تو، پیوند زده و دلش می خواهد، لحظه ها را با تو، به خدا بسپارد … مهربانم ، ای خوب ! یاد قلبت باشد؛ یک نفر هست که با تو تک و تنها ، با تو پر اندیشه و شعر است و شعور پر احساس و خیال است و سرور مهربانم ، ای یار، یاد قلبت باشد ؛ یک نفر هست که با تو، به خداوند جهان نزدیک است و به یادت ، هر صبح ، گونه سبز اقاقی ها را از ته قلب و دلش می بوسد و دعا می کند این بار که تو با دلی سبز و پر از آرامش ، راهی خانه خورشید شوی و پر از عاطفه و عشق و امید به شب معجزه و آبی فردا برسی … حالا مدتیست ذهنم را خالی کرده ام.... از خیال و دلم را از امید.... نشسته ام لب ایوانِ روزمرگی... نگاه میکنم به این روزها... که برای خودشان میروند.... رسیده ام به بیحسی به بی تفاوتی... رسیدهام به حس برگی که میداند.... باد از هر طرف که بیاید سرانجامش افتادن است ... این روزا میگذرد اما من از این روزا نمیگذرم... التماس دعا دارم .... فریاد سکوتم را گوش کن و نجوای خاموشی ام را معنا کن من مفهوم "نگریستن" و "نه گریستن" هستم من برای زورق کوچک خوشبختی ام یک دریا گریسته ام تا در گِل ننشیند نهنگ آرزوهایم. در پایین دست سد سکوتم سکونت نکنید تا مبادا سیلاب ویرانگر اندوهم جلگه ی سبز نگاهتان را فرو شوید موجی ست سرکش اما نهان که آرامش ظاهرم را به صخرهای سخت زمان خواهد کوبید تا طفل فرو خفته ی فریادم بیاموزد چگونه سر دهد سرود سبز "نگریستن" و "نه گریستن" را لحظه ی دیدار می رسد از راه
هر چـــــند که نیســــتی
من ماندم و تاریکی بی سایه و بی فانوس
من با نفس عشقت آغاز شدم…اما
پیغمبر زیبایم…من معجزه ی مایوس؟!
یک کوچه ی بی عابر یک قطعه ی بی شاعر
مانند کلیسایی در حسرت یک ناقوس
پاییز رمانتیکی با سمفونی باران…
بی چتر قدم با تو رویای من و…افسوس
سرمای زمستان و شومینه ی بی گرما…
من یخ زده ام در خود…آغوش تو نا محسوس
ای حضرت مستی از, این درد جدایم کن…
پرواز به خوشبختی…با عقربه ی معکوس!
در گیجی شیرینی در خاطره می پیچم
از پیچش موهایت تا پیچ و خم چالوس…
دلتنگ تر از تنها, تنها به تو دل بستم
برگرد به رویایم از نیمه ی این کابوس
و می گذرد از پس آن کوه بلند
می گذرد از پس ابر های سیاه
می گذرد از تلاطم دریای دوست
هر آنچه می خواهم از اوست...
می روم با اشتیاق
تا نوک آن کوه بلند
رها می کنم گیسووانم را در باد
و باد با لطافتی از احساس
چنگ می اندازد در گیسووانم...
و من پر می شوم
از حس آرامش باد!
بوی گیسوی گلاب می آید
از پس آن کوه بلند
آری...
نسیم،عطر دیدار را
با خود از کوی یار
آورده است!
چه بویی خوشتر از
بوی لحظه ی دیدار دوست؟
هر آنچه می خواهم از اوست...
اوست که یار من است
اوست که دلدار من است
اوست که خدای من است
ای خدای مهربانم...
با اشتیاق تمامم
می خواهمت،می خوانمت....
قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت |