سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سکوت ابدی

http://bia2mob.net/uploads/posts/2012-11/thumbs/1352745104_k6vqxaqmjaum0s1thym.jpg

سالها رفت و هنوز

یک نفر نیست بپرسد از من

که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

صبح تا نیمه ی شب منتظری

همه جا می نگری

گاه با ماه سخن می گویی

گاه با رهگذران، خبر گمشده ای می جویی

راستی گمشده ات کیست؟

کجاست؟

صدفی در دریا است؟

نوری از روزنه فرداهاست

یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟


نوشته شده در سه شنبه 91/8/23| ساعت 7:1 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

خداوندا تو میدانی ...

منم ، دلتنگ دلتنگم

منم ، یک شعر بیرنگم

منم ، دل رفته از چنگم

منم ، یک دل که از سنگم

منم ، آواز طولانی

منم ، شبهای بارانی

منم ، انسانیم فانی

خداوندا تو میدانی ...

منم ، در متن یک دردم

منم ، برگم ، ولی زردم

منم ، هستم ، ولی سردم

منم ، مُرده م ، منم مُرده م

منم ، یک بغض پر باران

منم ، غمهای بی سامان

منم ، هستم دراین زندان

منم ، زخمهای بی درمان

منم ، دارم تب و تابی

ز تنهائی ، ز بیتابی

منم ، رفته به گردابی

مرا باید که دریابی

منم ، یک آسمان دردم

منم ، دریا شود قبرم

منم ، دنیا شود جبرم

منم ، پایان شده صبرم

منم ، یک ذره گردم

منم ، خواهم کسی همدم

منم ، برخود ستم کردم

دلم خون میشود هردم

منم ، از عشق گویانم

منم ، دردست درمانم

منم ، آمد به لب جانم

خداوندا ! بمیرانم !



نوشته شده در یکشنبه 91/8/21| ساعت 12:24 صبح| توسط hasti| نظرات ( ) |

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.

لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،

خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.

مرد پاسخ داد:

من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید،

از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.

مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند

و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند.

همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود

و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.

مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: من شیطان هستم. مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.

شیطان در ادامه توضیح می دهد:

من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))

وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،

خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم

و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.

به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید.

من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم،

آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.

بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.


نوشته شده در پنج شنبه 91/8/11| ساعت 3:1 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

روزهای خوب باهم بودنمان گذشت ...

روزهایی که با چند خاطره تلخ و شیرین به سر رسید و

تنها یادگار از آن روزها یک قلب شکسته برجا ماند.

روزهای شیرین عاشقی گذشت و امروز من تنهای تنهایم

و اینک دلم هوای تو را کرده است

دلم تنگ است برای آن لحظه های شیرین با هم بودنمان !

دلم برای گرفتن آن دستان مهربانت ،

بوسه بر روی گونه زیبایت تنگ شده است

کاش دوباره آن روزهای شیرین عاشقی مان تکرار می شد ،

کاش دوباره

می توانستم آن صدایی که شب و روز به من آرامش میداد را بشنوم

دلم برای آن خنده های قشنگت تنگ شده است عزیزم...

تو رفتی و تنها چند خاطره که هیچگاه

نمی توانم فراموش کنم بر جا گذاشتی...

خاطره هایی که یاد آن این دل عاشقم را می سوزاند....

دلم بدجور برای تو تنگ است عزیزم....

برگرد! بیا تا قصه نیمه تمام عشق را با شیرینی به پایان برسانیم...

برگرد تا قصه من و تو، پایانش تلخ و غم انگیز نباشد!

دلم برای لحظه های دیدار با تو تنگ شده است...

چه عاشقانه دستانم را می گرفتی و در کنارم قدم میزدی ، چه

عاشقانه مرا در آغوش خود می فشردی

و به من می گفتی که مرا دوست می داری!

چرا رفتی از کنارم؟ تو رفتی و من تنهای تنها در این دنیای

بی محبت با چند خاطره تلخ مانده ام...

برگرد تا دوباره آن خاطره های شیرین با هم بودنمان تکرار شود....

دلم بدجور برای تو ، برای حرفهایت ، درد دلهایت ،

صدای گریه هایت تنگ شده است..

عزیزم برگرد تا دوباره جان بگیرم

و منی که اینک خسته از زندگی ام نفس بگیرم....

با آمدنت مرا دوباره زنده کن و احساس را در وجودم شعله ور کن

تا عاشقانه تر از همیشه از تو و آن عشقت بنویسم...

عزیزم برگرد تا دوباره جان بگیرم

و منی که اینک خسته از زندگی ام نفس بگیرم.

برگرد ................................


نوشته شده در جمعه 91/8/5| ساعت 6:6 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |


قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت