سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سکوت ابدی

عشق اگه روز ازل در دل دیوانه نبود

تا ابد زیر فلک ناله مستانه نبود

نرگس ساقی اگه مستی صد جام نداشت

سر هر کوی و گذر این همه میخانه نبود

دوش دور از تو شبی بود که گفتن نتوان

همدمم جز دل افسرده و پیمانه نبود

من و جام می و دل نقش تو در باده ناب

خلوتی بود که در آن ره بیگانه نبود

کاش آن تب که تو را سوخت مرا سوخته بود

بفدای تو مگه این دل دیوانه نبود ؟

از چه چون شمع سحر سوختی ای هستی من

تا ترا سایه بال و پر پروانه نبود

من تو بودم همه ، ای خفته چو گل در بستر

قبله گاه دل من جز تو درین خانه نبود

بی تو دور از تو نبودن ، هنر عشق و وفاست

معجزی بود که دیدم من و افسانه نبود...


سلام به همه ی دوستان خوبم ...

این آخرین فید من تا اطلاع ثانوی ..به علت معدود مشکلاتی نمیتونم بیام نت ...

از همتون ممنونم

خیلی دعام کنید ...یه مشکل اساسی برام پیش اومده ...

عاجزانه التماس دعا دارم ...فعلاً خدانگهدارتون


نوشته شده در چهارشنبه 90/6/23| ساعت 6:0 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

برو ای عشق میازارم بیش

از تو بیزارم و از کرده خویش

من کجا این همه رسواییها ؟

دل دیوانه و شیداییها؟

من کجا این همه اندوه کجا؟

غم سنگین چنان کوه کجا؟

شب طولانیها و بیداریها

تب سوزنده و بیماریها

دیده شادی من کور نبود

خنده از روی لبم دور نبود

من پرستوی بهاران بودم

عالمی روح و دل و جان بودم

تا تو ای عشق به دل جا کردی

سینه را خانه غم ها کردی

سوختی بال و پر و جانم را

آرزوهای فراوانم را

می گریزم ز تو ای افسونگر

دست بردار از این دل دیگر

دل من خانه رسوایی نیست

غم من نیز تماشایی نیست

کودک مکتب تو جانم سوخت

آتشی بود که ایمانم سوخت

عشق من گرم دل و جانش کرد

شعر من رخنه به ایمانش کرد

چشمم آموخت به او مستی را

پا نهادن به سر هستی را

بافت با تار امیدم پودش

برد از یاد نبود و بودش

آنچه از دیگر یاران نشنید

از لب پر گوهر من بشنید

بوته خشک بیابانی بود

غافل از عالم انسانی بود

اشک شب گشتم و آبش دادم

سنبلش کردم و تابش دادم

آنچه در جان و دلم بود صفا

ریختم در دل و جانش ز وفا

رشته مهر به پایش بستم

تا بگیرد ز محبت دستم

تا بتی ساختم از روی نیاز

شد مرا مایه امید دراز

رنگ اندوه به چشمانش بود

در محبت گرو جانش بود

روز او بی رخ من روز نبود

به شبش شمع شب افروز نبود

قصه می گفت ز بیماری دل

ز غم هجر و گرفتاری دل

زان که شب تا به سحر بیدار است

از پریشانی دل بیمار است

باورم شد که گرفتار دل است

بس که می گفت بیمار دل است

عشق رویایی او خامم کرد

شور و دیوانگی اش رامم کرد

پای تا سر همه امید شدم

شعله ور گشتم و خورشید شدم

نرگس فتنه گرش رامم شد

عشق او منبع الهامم شد

پر از او بودم . جادو بودم

یا نمی دانم خود او بودم

نقش او بود همه اشعارم

خنده هایم نگهم گفتارم

خوب چون دید گرفتار دلم

آفتی شد پی آزار دلم

قصه عشق فراموشش شد

کر ز گفتار دلم گوشش شد

عهد و پیمان همه از یاد ببرد

دفتر عشق مرا باد ببرد

رنگ اندوه ز چشمانش رفت

لطف و پاکی ز دل و جانش رفت

شد سرا پا همه تزویر و ریا

مُرد در سینه او مهر و وفا

دیگر او مایه امیدم نیست

آرزوی دل نومیدم نیست

آه ای عشق ز تو بیزارم

تا ابد از غم دل بیمارم

برو ای عشق میازارم بیش

از تو بیزارم و از کرده خویش.


نوشته شده در یکشنبه 90/6/20| ساعت 8:27 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

با آمدنت به زندگی ام معنا دادی ،

تو یک مروارید پنهان در سینه ات را به من دادی

تا قلبم با تو به وسعت یک دریای بی انتهای پر از عشق و محبت برسد

با آمدنت به من نفسی دوباره دادی تا در ساحل قلبم،

آرامش زندگی ام را مدیون امواج مهربان تو باشم

با آمدنت غروب به آسمان غمگین دلم لبخند زد

و خورشید امیدها و آرزوهایم طلوع کرد

با آمدنت ساز زندگی ام چه عاشقانه مینوازد شعر با تو بودن را….

شعری که اولش عطر نفسهای تو را میدهد و آخرش طعم نفسهایت را

حالا میفهمم عشق چقدر زیباست….

حالا میدانم که عاشقترینم و میدانم با تو چقدر زندگی زیباست…

با آمدنت چشمهایم را بستم

و در قلبم با چشمهایت عهد بستم که همیشه مال توام

همانگونه که میخواهی مال تو میشوم ….

از آغاز جاده تا پایانش همراه تو باشم ،

تا در نفسهای عاشقی ، هوای پاک تو باشم

تو همانی که میخواستم ،

میخواهم من نیز همانی که تو میخواهی باشم

با آمدنت بی نیازم از همه چیز و همه کس ،

تنها تو را ، تنها عشق تو را میخواهم و بس!

تو را میخواهم که با آمدنت دلم را سپردم به چشمانت

تا با طلوع چشمان زیبایت ،

سرزمین دلم از نور برق چشمانت روشن شود

تا در این روشنی به سوی تو پرواز کنم

و بگویم خوشحالم از آمدنت

با آمدنت اینگونه شد راز زندگی ام ،

اینگونه شد که تو شدی همراز زندگی ام

و با تو ای همراز زندگی اینگونه آخرش شدی همه زندگی ام….

 منبع ........نوشته ی مهدی لقمانی (سایت دفتر عشق )



نوشته شده در چهارشنبه 90/6/16| ساعت 10:29 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

خواهم امشب همچو می‏ نُوشت کنم

بیخود از گرمی آغوشت کنم

وز شراب عشق مدهوشت کنم

با هزاران بوسه خاموشت کنم

                                         محو این صبح بنا گوشت کنم

تا شوم غافل تو از کون و مکان

زیر پا ریزی بتا عشق جهان

بی خبر تا گردی از نام و نشان

تا بجان خواهی که گردی لامکان

                                        از شراب عشق مدهوشت کنم

لحظه‏ای از خویشتن بیرون بیا

سوی صحرای جنون، مجنون بیا

غرغ شور و جذبه و افسون بیا

بی خبر شو، مست شو، مفتون بیا

                                  تا ز زلفم حلقه در گوشت کنم

از سپهر نیلگون مینا کنم

جام آن از لاله صحرا کنم

مست گردم، عقدة دل واکنم

تا ترا در عالمی رسوا کنم

                             خواهم امشب همچو می ‏نُوشت کنم

زهر نومیدی چو در کامم کنی،

قرعة محنت چو بر نامم کنی،

یا که خون دیده در جامم کنی،

و ر از آن لب غرق دشنامم کنی

                                  با هزاران بوسه خاموشت کنم

نوشته شده در دوشنبه 90/6/14| ساعت 10:0 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

نه از آشنایان وفا دیده ام

نه در باده نوشان صفا دیده ام

ز نامردمی ها نرنجد دلم

که از چشم خود هم خطا دیده ام

به خاکستر دل نگیرد شرار

من از برق چشمی بلا دیده ام

وفای تو را نازم ای اشک چشم

که در دیده عمری تو را دیده ام

دگر مسجدم خانه ی توبه نیست

که در اشک زاهد ریا دیده ام

نه سودای نام و نه پروای ننگ

از این خرقه پوشان چه ها دیده ام

طبیبا مکن منعم از جام می

که درد درون را دوا دیده ام

حریم خدا شد چه شبها دلم

که خود را زعالم جدا دیده ام

از آن رو نریزد سرشکم ز چشم

که در قطره هایش خدا دیده ام

برو صاف شو تا خدا بین شوی

ببین من خدا را کجا دیده ام


نوشته شده در دوشنبه 90/6/14| ساعت 4:0 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

من کیم ؟ آن شکسته ، رفته ز یاد
تکدرختی که برگ و بارش نیست
پای در گل ، اسیر طوفانها

ورقی پاره از کتاب زمان
قصه ای ناتمام و تلخ آغاز
اشگ سردی چکیده بر سر خاک
نغمه هایی شکسته دردل ساز

تو که بودی ؟ همه بهار ، بهار
در نگاهت شراب هستی سوز
از کجا آمدی ؟ که چشم تو شد
در شب قلب من ، طلیعه ی روز

در رگت خون زندگی جاری
تنت از شوق و آرزو لبریز
تو طلوع و من آن غروب سیاه
تو سراپا شکوفه ، من پاییز

راستی را شنیده بودی هیچ
شوره زاری که گل در آن روید ؟
یا زشبهای تیره ، آخر ماه
دلی افسرده ، روشنی جوید ؟

تو که بودی ؟ که شوره زاره دلم _
با تو سرشار برف و باران شد
کاسه خشک چشمهایم باز
تازه شد ، رشگ چشمه ساران شد

سبز گشتم ، زنو جوانه زدم ...
با تو گل کردم و بهار شدم
هر رگم جوی خون هستی شد
پر شدم ، پر ز اتنظار شدم

وای بر من ، چرا ندانستم
بوفای گل اعتباری نیست
شاخه ای را نچیده میبینم
در کفم غیر نیش خاری نیست

راستی را چنان نسیم سحر
تو گذشتی چه ساده زانچه که بود
من بجا مانده یکه و تنها . . .
میگریزم دگر ز بود و نبود

بی من آری تو خفته ای آرام
گر چه من لحظه ای نیاسودم
چکنم رسم عاشقی اینست
چشم من کور ، عاشقت بودم

بعد از این میگریزم از هستی
بجهان نیز دل نمیبندم . . . . .
ای همه شادمانیم از تو
بی تو هر گز دگر نمیخندم

آه اینک تو ای رطیل سیاه
وقت رفتن کنار خانه بمان
تا ببینی چگونه میمیرم
لحظه ای هم باین بهانه بمان

صبر کن ، صبر کن ز باغ دلم
گل شادی بچین و بعد برو
ایکه زهر تو سوخت جانم را ...
مردنم را ببین و بعد برو


نوشته شده در شنبه 90/6/12| ساعت 12:0 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

 
هر رفیق راهی با من، دو سه روزی هم سفر بود

ادعای هر رفاقت، واسه من چه زودگذر بود

هرکی با زمزمه ی عشق دو سه روزی عاشقم شد

عشق اون باعث زجر همه ی دقایقم شد

اون که عاشق بود و عمری از جدا شدن میترسید

همه ی هراس و ترسش به دروغش نمی ارزید

چه اثر از این صداقت، چه ثمر از این نجابت

وقتی قدر سر سوزن به وفا نکردیم عادت...

نوشته شده در یکشنبه 90/6/6| ساعت 10:2 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم

محبت بیاموزی .

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه گذاشتن سدی در برابر رودی است که از چشمانت جاری است.

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده .

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها تکیه کنی و از غم زندگی

برایش اشک بریزی .

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدائی به

سرانجام رسانی .

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد .

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است .

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه یخ بستن وجود آدم ها و بستن چشمها است.


نوشته شده در یکشنبه 90/6/6| ساعت 9:39 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

کاش باور داشتی عشق مرا ،

کاش درک میکردی احساس قلب مرا

کاش میدیدی اشکهای مرا ،

که با هر نفس یک قطره اشک از چشمانم میریزد

با یاد تو داغ دلم تازه تر میشود

کاش میسوخت خاطره ها ،

کاش از یادم میرفت گذشته ها

کاش هیچگاه به یادم نمی آمد

لحظه هایی که در کنارت بود

نبودنت را باور ندارم ، باور ندارم تو نیستی ،

باور ندارم دیگر مال من نیستی

کاش باور داشتی عشق مرا ،

کاش جا نمیگذاشتی در جاده های تنهایی قلب مرا

پشیمانم از اینکه به تو دل بستم ،

سرزنش نمیکنم دلم را، دلم هنوز دیوانه ی توست

پشیمانم از اینکه عاشق شدم ،

نفرین نمیکنم تو را ، دل دیوانه ام باز هم در پی توست

شاید دیگر نبینم تو را حتی در خواب،

شاید دیگر نبینم چشمهایت را حتی یک بار!

گرچه لایقم نیستی ، گرچه بی وفایی و یک ذره هم عاشقم نیستی

اما هنوز هم در حسرت داشتن توام ،

هنوز هم خیره به عکسهای توام….

کاش باور داشتم که دیگر هیچگاه تو را نخواهم داشت

نویسنده این شعر زیبا (مهدی لقمانی)

 


نوشته شده در جمعه 90/6/4| ساعت 5:37 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |


قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت