سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سکوت ابدی

امشب همه چیز رو به راه است،

همه چیز...

باورت می شود ؟

دیگه یاد گرفته ام شبها بخوابم " با یاد تو "

تو نگرانم نشو!

همه چیز را یاد گرفته ام،

راه رفتن در این دنیا را هم بدون تو یاد گرفته ام

یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی

یاد گرفته ام ....نفس بکشم بدون تو......و به یاد تو

یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را،

با رویای با تو بودن

و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم.

یاد گرفته ام که بی تو بخندم!

یاد گرفته ام بی تو گریه کنم...و بدون شانه هایت

یاد گرفته ام ...که دیگر عاشق نشوم به غیر تو

یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم!

و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم.

اما...

هنوز یک چیز هست ...که یاد نگر فته ام،

که چگونه.....!

برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم!

و نمی خواهم که هیچ وقت یاد بگیرم...

تو نگرانم نشو!!!

"فراموش کردنت" را هیچ وقت یاد نخواهم گرفت...!


نوشته شده در چهارشنبه 90/12/24| ساعت 8:18 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

من نشانی از تو ندارم اما،

نشانی ام را برای تو می نویسم...

درعصرهای انتظار،

به حوالی بی کسی قدم بگذار!

خیابان غربت را پیدا کن

و وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو!

کلبه ی غریبی ام را پیدا کن،

کناربیدمجنون خزان زده

و کنارمرداب آرزوهای رنگی ام!

درکلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو!

حریر غمش را کنار بزن!

مرا می یابی...


نوشته شده در دوشنبه 90/12/22| ساعت 8:52 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

یه روزایی خیلی دلت می گیره برای خیلی چیزا..

برای خاطره ها...

برای روزای رفته...

برای عمری که رفته...

برای عروسک بچگی هات...

برای مدرسه...

برای بازی های کودکانه...

برای تک تک روزا که دارن جوونیت رو با خودشون می برن

و امان ایستادنم نمیدن...

انقدر دلت می گیره که میخوای بری یه جای دور،دور،دور...

یه جا که راحت بتونی اشک بریزی ...

یه جاییکه بغض تو گلوت رو فریاد بزنی....

یه جاییکه به خودش نزدیک تر بشی و بهش بگی خسته شدی...

خسته از همه چی از همه دنیا...

بگی خسته شدم ولی لااقل هوامو داشته باش

تا کم نیارم...

تو که نزدیکی بهم حتی از رگ گردنم نزدیک تر بازم هوامو داشته باش ...

بازم دستامو بگیر...

میدونم فقط خودتی که بهم آرامش میدی ...


نوشته شده در چهارشنبه 90/12/17| ساعت 11:12 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

آموختم که : زندگی سخت دشوار است ....

اما من از او سخت ترم !


آموختم که : فرصتها هیچگاه از بین نمیروند ....

بلکه شخص دیگری فرصت از دست رفته

را تصاحب میکند !


آموختم که : چشم پوشی از حقایق ....

واقعیت آنها را تغیر نمیدهد !


آموختم که : تنها کسی که مرا در زندگی شاد میکند...

کسی است که به من

میگوید : تو مرا شاد کردی !


آموختم که : مهربان بودن بسیار مهم تر از جنگجو بودن است !


آموختم که : خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید ....

پس من نمیتوانم همه چیز را

دریک روزبدست آورم !


وبالاخره آموختم که :

سکوت قدرت بی انتهاست ،

عشق نا پیدا ،

هستی نا آشنا و دیدن بی انتهاست


نوشته شده در سه شنبه 90/12/16| ساعت 9:38 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

آری همیشه قصه این چنین بوده است

گفتی از دلتنگی هایم دیگر سخنی نگویم

من امشب دلتنگی هایم را به دست باد سپردم

تا این باد با دلتنگی هایم چه کند

آیا دلتنگی های مرا به دریا خواهد برد؟

و فریادش را با فریاد موج های بیتاب یکی خواهد کرد؟

یا در این شب بارانی ...

بر سنگفرش کوچه ی خلوت جاریش می کند

یا شاید در شبی مهتاب

آن را به نگاه یک غریبه که به ماه خیره شده بسپارد!

یا شاید در پگاهی سرد

در گوش دو پیکر خسته در خواب زمزمه اش کند!

آیا کسی دلتنگی های مرا خواهد شنید؟

دلتنگی هایم را به باد سپرده ام...

شاید این باد دلتنگی مرا

در گوش تو ای ناب تر از غزل هایم زمرمه کند!

بگذار برایت بگویم

که امشب سخت دلتنگت هستم...............!


نوشته شده در یکشنبه 90/12/14| ساعت 6:59 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |


قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت