سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سکوت ابدی

اسماً من زن هستم

و تو مرد.....

اما نگران نباش

به کسی نخواهم گفت که

در پس مشکلات

و درد هایی که تو

برایم ساختی

و تحمل کردم...

در پس غمی که تو

بر دلم نشاندی

و به عشقت با آن ساختم.....

در پس نامردی و نامهربانی

که دیدم و دم نزدم....

در پس بی معرفتی هایی

که دیدم و معرفت به خرج دادم.....

من مردتر بودم.....


نوشته شده در دوشنبه 91/1/28| ساعت 9:7 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

جای خالی تو

یک دنیا حرف برای تو دارم ، یک دنیا پر از حرفهای نگفته، یک دنیا پر از بغض های نشکفته.

با منی ، هر جا و اینک آمده ام تا مثل همیشه سنگ صبور روزهای دلتنگی ام باشی!


دلم به وسعت یک آسمان تیره غمگین است . صدایی نیست ، مأوایی نیست ، حتی سایبان

روزهای دلتنگی نیز دیگر جوابگوی دلتنگی هایم نیست.


من آمده ام! اینجا ، کنار دلواپسی های شبانه ات،‌ کنار شعله ور شدن شمع وجودت ،اما

نمی دانم چرا دلم آرام نمی گیرد...


دلم گرفته، دلم سخت در سینه گرفته، با تمام وجود تو را می خوانم ؛ از تو چیزی نمی خواهم

جز دریای بی ساحل وجودت را، جز دستهای مهربانت را، جز نگاه آرامت را که دیرزمانی است

در سیل باد بی وفای زمانه را گم کرده ام


هر شب حضورت را در کلبه خیال خویش می آورم، وجودت را با تمام هستی باقیمانده در

نهانخانه قلبم نهان می کنم ، چشم هایم را باز نمی کنم تا شاید بتوانم تصویرت را بر روی

پلک های بسته ام حک کنم ، اما باز هم جای تو خالی است... .


شاید اگر جای تو بودم ؛ کمی، فقط کمی برای مرگ تدریجی نیلوفرهای خاطره اشک

می ریختم ، شاید اگر جای تو بودم ؛ طاقت دیدن چشم های خیره و خسته ات را نداشتم،

شاید اگر جای تو بودم؛ بلور بغضم را با تلنگری آسان می شکستم تا بدانی، تا بدانی که

چقدر دوستت دارم ....


روزی صد بار با هم خداحافظی کردیم اما افسوس معنای خداحافظی را زمانی فهمیدم که

تو را به خدا سپردم!


این بار به دیدنت آمده ام ، برایت گلاب آورده ام ، دستهایم تنها سنگ سردِ خانه ات را احساس

می کنند اما بدان یاس های سپید احساسمان هنوز گرم گرمند ..............

تقدیم به عزیز سفر کرده ام ......روحش شاد ..


نوشته شده در دوشنبه 91/1/21| ساعت 9:40 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

خدایا

میوه کدام درختت را

گاز بزنم ؟!

که از زمین رانده شوم

اینجا زمین است ...

ساعت به وقت انسانیت

خوابیده است!

خطا از من است ،

مـی دانم

از من کـه سالـــــــهاست

گفته ام ایاک نعبد،

اما به دیگران هم

دل سپرده ام

از من کـه سالــــــــهاست

گفته ام ایاک نستعین،

اما به دیگران هم

تکیه کرده ام

اما رهایم نکن

بیش از همیشه

دلتنگم...


نوشته شده در یکشنبه 91/1/20| ساعت 3:21 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

خدایا....!!!!

با دیدگانی تار...

 می نویسم...

 برای تو و برای دل! دل !....

 این دل تنگ و تنها...

 امروز تنهاتر از هر زمان دیگری هستم.....

تو هستی!....

در تار و پود لحظاتم.... اما... اما.....

سهم من از این دنیای رنگی همیشه تنهایی بوده....

چشمانم را از من مگیر...

بگذار تا جان دارم برای تو بنویسم... برای تو و از تو !....

تویی که مهربانترینی... خدایا !..........

دریاب حال مرا که.... از وصف حالم عاجزم.... و خسته.... دریاب مرا !

این بنده ی سراسر بغض وحسرت را.... صبر !.... صبر را به من هدیه کن!

خدایا !...بگذار دست یابم به هر آنچه که دلم با او آرام میگیرد...

 و مگذار! تو را قسم به خداییت مگذار گناه کنم....

خدایا! مواظبم باش! مواظب این روح بی قرار و تنهایم باش!

خدای مهربانم ای بی کران نازنین!...

عاشقم بر تو و هر آنچه که به من هدیه می کنی!

بهترین ها را به قلب بی قرار و تنهایم هدیه کن...

ای قدرتمند بی نهایت کریم. دوستت دارم ای مهربان...

تو را سپاس برای همه ی رحمت هایت... با من بمان....

خدا.... با من که تنها تو نگهدار منی!

به تو و محبت و مهر و هدایتت نیازی مبرم و عمیق دارم....


نوشته شده در دوشنبه 91/1/14| ساعت 10:12 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

شکایت کردم و گفتم: خدای من!

مگر نمی گویی دوستم داری؟

گفت: آری. اگر می دانستی چقدر دوستت دارم، از خوشحالی جان می دادی.

گفتم: پس چرا دقایقی از زندگانیم که ھوس می کردم سر سنگینم را که پر از

دغدغه های دیروز بود و ھراس فردا، بر شانه ھای صبورت بگذارم، تو را نیافتم؟

در آن لحظات شانه ھای تو کجا بود؟

گفت: عزیزتر از ھر چه ھست! تو نه تنھا در آن لحظات دلتنگی،

که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی. من لحظه ای خود را از

تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه ھستی. یادت هست که دوستی آمد و

تو را یاد من انداخت و آرام کرد؟ او، واسطه ی مراقبت من از تو بود.

گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن ھمه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟

گفت : عزیزتر از ھر چه ھست! اشک تنھا قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج

می کند. اشکھایت به من رسید. و من یکی یکی دانه های اشکت را بر زنگارھای روحت

ریختم تا باز ھم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان.

چرا که تنھا اینگونه می شود تا ھمیشه سبک بال و زیبا و شاد بود.

من دوست داشتم تو را زیباتر ببینم.

گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راھم گذاشته بودی؟

گفت : بارھا صدایت کردم و گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی.

تو ھرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که بنده من! از این راه نرو که

به ناکجا آباد ھم نخواھی رسید.

گفتم: پس چرا صدایت را نشنیدم؟

گفت: یادت نیست که با خویش کلنجار می رفتی؟ من در میان کشمکش های تو با

خودت یاری ات می کردم اما حواست به من نبود.

گفتم : پس چرا ھمان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟

گفت : اول بار که گفتی خدایا، آنچنان به زیبایی ها نزدیک شدی که فرشته هایم را به تعجب

انداختی. آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدایای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و

من مشتاق تر برای شنیدن خدایای دیگر، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد ھم

بر خدا گفتن اصرار می کنی ھمان بار اول شفایت می دادم. این ها همه به خاطر تو بود.

گفتم: خدایا! چرا با وجود اینکه دیدی در موردت آنقدر بد می اندیشم، بازهم هدایتم کردی؟

گفت: چون نمی دانی چقدر دوستت دارم.


نوشته شده در دوشنبه 91/1/7| ساعت 3:27 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |


قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت