سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سکوت ابدی

http://uploadtak.com/images/m2444_father_day_3enterfa.jpg

پدر مهربانم ....

نامت را بر کتیبه ای از جنس عاطفه حک خواهم کرد

تا گواهی بر معصومیت تو باشد

عکست را در گلدانی از جنس عشق خواهم گذارد

تا بر بام باغ ملکوت غنچه دهد

آخرین سخنت را

با برگی از لاله در کتابی از عطوفت خواهم نوشت

و شب هنگام یاد تو را

به میهمانی خیال خواهم خواند

بی گمان با من سخن خواهد گفت

که زندگی کوچکتر از مردمک چشم تو است.

بهاران با تو زیباست...

و فصل پاییز مرگ برگ های سبز را

به تماشا می نشیند.

زمستان غم چشمان تو را به خاطر می آورد

آنگاه که پر از فریاد در سکوتی دلگیر

غریبانه بار سفر بستی و به دیار معشوق شتافتی.                                         

با احترام دختر داغدار و همیشه غمگینت 

91/11/18


نوشته شده در یکشنبه 91/11/22| ساعت 12:14 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

آنکه می گوید دوست ات می دارم 

خنیاگر غمگینی ست

که آوازش رااز دست داده است.

ای کاش عشق را

زبان سخن بود

هزار کاکلی شاد

در چشمان توست

هزار قناری خاموش

در گلوی من.

عشق را ای کاش زبان سخن بود

آنکه می گوید دوست ات می دارم

دل اندهگین شبی ست

که مهتاب اش را می جوید.

ای کاش عشق را

زبان سخن بود

هزار آفتاب خندان در خرام توست

هزار ستاره ی گریان

در تمنای من.

عشق را

ای کاش زبان سخن بود


نوشته شده در سه شنبه 91/11/17| ساعت 7:56 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

دلم می خواست همه چیز را درباره ی خدا بدانم....

در جست و جوی خدا،به سراغ نشانه های او ،

در میان آفریده هایش رفتم:



از خودم پرسیدم((راستی خدا صبح ها چه کار می کند؟))


احساس کردم که پاسخم در لابه لای بوی

شبنم صبحگاهی چمن زار

به مشامم می رسد



به این فکر کردم که خدا شب ها کجاست؟


و چیزی که احساس کردم،گرما و آرامش رخت خوابم بود.



از خودم پرسیدم:((آیا خدا لطیف است؟))


و پرواز پروانه ای را در آسمان دیدم.



از خودم پرسیدم:((آیا خدا قدرتمند است؟))


صدای غرش امواج اقیانوس در گوشم پیچید.



به این فکر کردم که وقتی خدا لبخند میزند،دنیا چگونه میشود؟


همان موقع چشمم به برف هایی افتاد

که زیر تابش نور خورشید می درخشید.



دلم می خواست بدانم آیا خدا موسیقی دوست دارد؟


صدایی شنیدم که در یک غروب تابستانی از سوی برکه می آمد.



از خودم پرسیدم:((آیا خدا هنر را دوست دارد؟))


تارهایی را دیدم که عنکبوتی در زیرزمین خانه ی عمویم تنیده بود.



دلم می خواست بدانم خدا چه رنگ هایی را دوست دارد؟


با بچه هایی دوست شدم که هرکدام از یک نژاد بودند

و پوستشان به یک رنگ بود:سفید،سرخ،زرد و ...



به این فکر کردم که آیا انسان هایی که خدا آفریده،به هم وفا دارند؟


دوستم به من اعتماد کرد و رازی را با من در میان گذاشت.



از خودم پرسیدم:((آیا خدا برای ما ارزشی قائل است؟))


دختربچه ای مدادشمعی هایش را با من قسمت کرد.



به این فکر کردم که عشق خدا،چه احساسی را در من ایجاد می کند؟


مادربزرگم ،دست هایش را باز کرد و من را در آغوش گرم خود گرفت.

دلم می خواست بدانم که خدا دوست دارد به چه جاهایی سر بزند؟

احساس کردم کسی در خانه ی قلبم را می زند.



حالا هروقت می خواهم خدا را پیدا کنم،

دقیقا می دانم کجا دنبالش بگردم...


نوشته شده در چهارشنبه 91/11/4| ساعت 11:46 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم....

با تو رازی دارم !..

اندکی پیشتر اَی ..

اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!.

... زیر چشمی به خدا می نگریست !..

محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست .

نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!..

یاد من باش ... که بس تنهایم !!.

بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !!

به خدا گفت :

من به اندازه ی ....

من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ...

به اندازه عرش ..نه ....نه

من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، ..

دوستدارت هستم !!

اَدم ،.. کوله اش را بر داشت

خسته و سخت قدم بر می داشت !...

راهی ظلمت پر شور زمین ..

زیر لبهای خدا باز شنید ،...

نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ...

نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !...

که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !!!!


نوشته شده در پنج شنبه 91/10/21| ساعت 10:42 صبح| توسط hasti| نظرات ( ) |

مـــــن می گویَــــــــــــــــــــ ـــــــم دَرد

یکـی می خوانَــــــــــــــــــد دَرد

یکـی می شِنــــــــــــــــَوَد دَرد

امــا فـــرق اسـت بیـن تمـــــام ایـن دَردهـــا

دَرد را بایـد کِشیــــــ ــــده باشـی

نه با قَلَمـــــــــــــوی زیبـــایـت

بـر تَـــن بــــــوم نقـــــاشی هـا

نــه...!!!

نه با قَلــــَم شیـــوایـَت بــر سپیــــدی ِ کاغــذ بـــی جـان دفتــر خاطـــراتـت

نــه...!!!

دَرد را بایـد با قَلَمـــــوی خستگـــــــی

بـر روی بــــوم ِ شــــانـه هـای ِ دلتنگَتــــــــــــــــــ لمـــــس کـرده باشـی

آن گــونه که رنگــــی به جـز خاکستــری

بـر بــوم شــانـه هـایت نقــــ ـــش نَبَـنــدَد
و تــو ...

دلــت در ایـن روزهــای خاکستـــری

تنـگ ِ دلتنگـــــــــــــــــی هـای نارنجــی ای شَــوَد

که بـرای همیشــه خاکستـــری شـد

دَرد را بایـد با قَلـــــَم بـــــی تفـاوتـی

بـر سپیـــدی ِ قلــــب شکستــه و بــــــی جانــت

حــــ ـــس کـرده بـاشـی

آن گــونه که شعــــری به جـز غَــــم

از سپیـــدی ِ ذهــن و قلــــب بــــــــــی جانــت نَتــــــَراوَد

روزهــای خاکستـــری مــــن

شعـــرهای غمگیــن مــــــــــــن

دل ِ زخمــی و چشمــان اشکـــی ِ مـــــن

تـــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــاوان روزهــایـی ست

که دل داده بــــودم

روزهـایی که قلبـــم را

با رُبــان هـای قرمـــز ِعشـــــ ــــق

به دور گردنـــش حلقـــــــه می کــردم

روزهـایی که احســاسم را

با رُبــان هـای آبــی آرامـــ ــــــــش

به چَشمــان ِ سیـــاه َش می دوختــــــــــــــــــــــم

روزهـایی که صداقتــــم را

با رُبـان های سبــز ِ دوســت داشتـن

بـر سینـــه ی ِ مـــــردانـه اش سنجــاق می کــردم

افســــوس...

افسـوس برای آن روزهــــــای ِ سُـرخ و سبــز

و آبـی ام که چـه آســــان رنـگ باخــت

بیچــاره دلـــــم ...

بیچــاره عشـــــــــــق ...

که تنهــا خاکستــــرش بـر جـــای مـانــــد

بیچــاره مـــــن ...

که تنهـــا سهمــم از زندگـــــی

به دوش کشیــــدن درد ِ تمــام خاطـــره هـا

و دلـــی همــواره تنگـــــــــــــــــــــــــــ و گرفتــه

در ایـن روزهـــــای خاکستــــری ست


نوشته شده در سه شنبه 91/10/19| ساعت 10:55 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |


قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت