سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سکوت ابدی

..........آقا جــــــــــــــــــــــان


آقا اجازه این دو سه خط را خودت بخوان


قبل از هجوم سرزنش و حرف دیگران


آقا اجازه پشت به من کرده قلبتان


دیگر نمی دهد به دلم روی خوش نشان



قصدم گلایه نیست، اجازه نه به خدا


اصلا به این نوشته بگویید «داستان»



من خسته ام از آتش و از خاک، از زمین


از احتمال فاجعه، از آخرالزمان



آقا اجازه سنگ شدم، مانده در کویر


باران بیار و باز بباران از آسمان



اهل بهشت یا که جهنم ؟ خودت بگو


آقا اجازه ما که نه در این و نه در آن



«یک پای در جهنم و یک پای در بهشت»


یا زیر دستهای نجیب تو در امان!



آقا اجازه !............................


.......................................!


نوشته شده در یکشنبه 91/2/17| ساعت 10:40 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

bavaramkon

درد شیرین سر به سینه بی قرارم

می کوبد، دردی شبیه عشق!دردی که سایه نوازشگر

نگاهت را می جوید

کاش می دانستی که چقدر دلتنگ توام

لبهام خاموشن اما ای کاش غوغای درونم را

می شنیدی تا من همیشه آرام و بی پروا،به

تماشایت می نشستم و بادیدن غنچه لبخندی

که در میان لبهایت پرپر می شد،توان زندگی

می یافتم،آه،که چقدر دلتنگ وسرگردانم.

منم و سکوت و تنهایی


کاش می توانستم بانک عشق را به صدا درآورم

تا طنین دلنوازش را می شنیدی و

باورم می کردی، مرا که این همه بی تو بی تابم.

باورم کن...


نوشته شده در سه شنبه 91/2/12| ساعت 12:49 صبح| توسط hasti| نظرات ( ) |

نمی خواهم خدایم بیکران باشد

نمی خواهم عظیم و قادر و رحمان

نمی خواهم که باشد این چنین آخر

خدا را لمس باید کرد

ؤ
نگو کفر است

خدا را می توان در باوری جا داد

که در احساس و ایمان غوطه ور باشد

خدا را می توان بویید

و این احساس شیرینی است


نگو کفر است

که کفر این است

که ما از بیکران مهربانیها

برای خود

خدایی لامکان و بی نشان سازیم

خدا را در زمین و آسمان جستن

ندارد سودی ای آدم

تو باید عاشقش باشی

و باید گوش بسپاری

به بانگ هستی و عالم

که در هر خانه ای آخر خدایی هست


نگو کفر است

اگر من کافرم !! باشد

نمی خواهم خدایا زاهدی چون دیگران باشم

نمی خواهم خدایم را

به قدیسی بدل سازم

که ترسی باشد از او در دل و جانم


نگو کفر است

که سوگند یاد کردم من

به خاک و آب و آتش بارها ای دوست

خدا زیباترین معشوق انسانهاست

خدا را نیست همزادی

که او یکتاترین

عاشق ترین

معبود انسانهاست.


نوشته شده در جمعه 91/2/8| ساعت 6:51 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

کودکی

کودکی بازی شیرینی بود

کودکی سیبی بود

بر سر شاخه احساس وجود

کودکی سرخ گلی بود

در آن سوی بهار

کودکی بوته سرسبزی بود

رسته در باغچه رویاها

کودکی خواندن شیوای قناری ها بود

کودکی چلچله ای بود

پر از شوق سفر

کودکی شیطنت ماهی سرخی بود

در حوض حیات

کودکی بوسه نوشینی بود

که من از لب های شیدایی دزدیدم

کودکی خوشه انگوری بود

که من از تاک رفاقت چیدم

کودکی حرف قشنگی بود

در جمله عمر

کودکی بیت لطیفی بود

در شعر امید

کودکی نغمه زیبای شکوفایی بود

کودکی پاکی سرچشمه بیداری بود

کودکی بازی پروانه دل بود

در آبی عطش

کودکی رقص گل نیلوفر بود در آب

کودکی تابش پرتوهای ایمان بود

کودکی خنده شفاف دلی شادان بود

کودکی وصلت جادویی

شب با مهتاب

کودکی اوج هم اغوشی

بیداری و خواب

کودکی رقص گل قاصدکی بود

پر از شور و شتاب

کودکی زمزمه ای دلکش و

جان پرور بود

کودکی نرمی لالایی

یک مادر بود

یاد آن دوره شیرین ز کف رفته به خیر!

یاد آن کودک در خاطره ها خفته به خیر


نوشته شده در جمعه 91/2/1| ساعت 7:2 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

اسماً من زن هستم

و تو مرد.....

اما نگران نباش

به کسی نخواهم گفت که

در پس مشکلات

و درد هایی که تو

برایم ساختی

و تحمل کردم...

در پس غمی که تو

بر دلم نشاندی

و به عشقت با آن ساختم.....

در پس نامردی و نامهربانی

که دیدم و دم نزدم....

در پس بی معرفتی هایی

که دیدم و معرفت به خرج دادم.....

من مردتر بودم.....


نوشته شده در دوشنبه 91/1/28| ساعت 9:7 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

جای خالی تو

یک دنیا حرف برای تو دارم ، یک دنیا پر از حرفهای نگفته، یک دنیا پر از بغض های نشکفته.

با منی ، هر جا و اینک آمده ام تا مثل همیشه سنگ صبور روزهای دلتنگی ام باشی!


دلم به وسعت یک آسمان تیره غمگین است . صدایی نیست ، مأوایی نیست ، حتی سایبان

روزهای دلتنگی نیز دیگر جوابگوی دلتنگی هایم نیست.


من آمده ام! اینجا ، کنار دلواپسی های شبانه ات،‌ کنار شعله ور شدن شمع وجودت ،اما

نمی دانم چرا دلم آرام نمی گیرد...


دلم گرفته، دلم سخت در سینه گرفته، با تمام وجود تو را می خوانم ؛ از تو چیزی نمی خواهم

جز دریای بی ساحل وجودت را، جز دستهای مهربانت را، جز نگاه آرامت را که دیرزمانی است

در سیل باد بی وفای زمانه را گم کرده ام


هر شب حضورت را در کلبه خیال خویش می آورم، وجودت را با تمام هستی باقیمانده در

نهانخانه قلبم نهان می کنم ، چشم هایم را باز نمی کنم تا شاید بتوانم تصویرت را بر روی

پلک های بسته ام حک کنم ، اما باز هم جای تو خالی است... .


شاید اگر جای تو بودم ؛ کمی، فقط کمی برای مرگ تدریجی نیلوفرهای خاطره اشک

می ریختم ، شاید اگر جای تو بودم ؛ طاقت دیدن چشم های خیره و خسته ات را نداشتم،

شاید اگر جای تو بودم؛ بلور بغضم را با تلنگری آسان می شکستم تا بدانی، تا بدانی که

چقدر دوستت دارم ....


روزی صد بار با هم خداحافظی کردیم اما افسوس معنای خداحافظی را زمانی فهمیدم که

تو را به خدا سپردم!


این بار به دیدنت آمده ام ، برایت گلاب آورده ام ، دستهایم تنها سنگ سردِ خانه ات را احساس

می کنند اما بدان یاس های سپید احساسمان هنوز گرم گرمند ..............

تقدیم به عزیز سفر کرده ام ......روحش شاد ..


نوشته شده در دوشنبه 91/1/21| ساعت 9:40 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

خدایا

میوه کدام درختت را

گاز بزنم ؟!

که از زمین رانده شوم

اینجا زمین است ...

ساعت به وقت انسانیت

خوابیده است!

خطا از من است ،

مـی دانم

از من کـه سالـــــــهاست

گفته ام ایاک نعبد،

اما به دیگران هم

دل سپرده ام

از من کـه سالــــــــهاست

گفته ام ایاک نستعین،

اما به دیگران هم

تکیه کرده ام

اما رهایم نکن

بیش از همیشه

دلتنگم...


نوشته شده در یکشنبه 91/1/20| ساعت 3:21 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

خدایا....!!!!

با دیدگانی تار...

 می نویسم...

 برای تو و برای دل! دل !....

 این دل تنگ و تنها...

 امروز تنهاتر از هر زمان دیگری هستم.....

تو هستی!....

در تار و پود لحظاتم.... اما... اما.....

سهم من از این دنیای رنگی همیشه تنهایی بوده....

چشمانم را از من مگیر...

بگذار تا جان دارم برای تو بنویسم... برای تو و از تو !....

تویی که مهربانترینی... خدایا !..........

دریاب حال مرا که.... از وصف حالم عاجزم.... و خسته.... دریاب مرا !

این بنده ی سراسر بغض وحسرت را.... صبر !.... صبر را به من هدیه کن!

خدایا !...بگذار دست یابم به هر آنچه که دلم با او آرام میگیرد...

 و مگذار! تو را قسم به خداییت مگذار گناه کنم....

خدایا! مواظبم باش! مواظب این روح بی قرار و تنهایم باش!

خدای مهربانم ای بی کران نازنین!...

عاشقم بر تو و هر آنچه که به من هدیه می کنی!

بهترین ها را به قلب بی قرار و تنهایم هدیه کن...

ای قدرتمند بی نهایت کریم. دوستت دارم ای مهربان...

تو را سپاس برای همه ی رحمت هایت... با من بمان....

خدا.... با من که تنها تو نگهدار منی!

به تو و محبت و مهر و هدایتت نیازی مبرم و عمیق دارم....


نوشته شده در دوشنبه 91/1/14| ساعت 10:12 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

شکایت کردم و گفتم: خدای من!

مگر نمی گویی دوستم داری؟

گفت: آری. اگر می دانستی چقدر دوستت دارم، از خوشحالی جان می دادی.

گفتم: پس چرا دقایقی از زندگانیم که ھوس می کردم سر سنگینم را که پر از

دغدغه های دیروز بود و ھراس فردا، بر شانه ھای صبورت بگذارم، تو را نیافتم؟

در آن لحظات شانه ھای تو کجا بود؟

گفت: عزیزتر از ھر چه ھست! تو نه تنھا در آن لحظات دلتنگی،

که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی. من لحظه ای خود را از

تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه ھستی. یادت هست که دوستی آمد و

تو را یاد من انداخت و آرام کرد؟ او، واسطه ی مراقبت من از تو بود.

گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن ھمه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟

گفت : عزیزتر از ھر چه ھست! اشک تنھا قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج

می کند. اشکھایت به من رسید. و من یکی یکی دانه های اشکت را بر زنگارھای روحت

ریختم تا باز ھم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان.

چرا که تنھا اینگونه می شود تا ھمیشه سبک بال و زیبا و شاد بود.

من دوست داشتم تو را زیباتر ببینم.

گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راھم گذاشته بودی؟

گفت : بارھا صدایت کردم و گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی.

تو ھرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که بنده من! از این راه نرو که

به ناکجا آباد ھم نخواھی رسید.

گفتم: پس چرا صدایت را نشنیدم؟

گفت: یادت نیست که با خویش کلنجار می رفتی؟ من در میان کشمکش های تو با

خودت یاری ات می کردم اما حواست به من نبود.

گفتم : پس چرا ھمان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟

گفت : اول بار که گفتی خدایا، آنچنان به زیبایی ها نزدیک شدی که فرشته هایم را به تعجب

انداختی. آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدایای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و

من مشتاق تر برای شنیدن خدایای دیگر، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد ھم

بر خدا گفتن اصرار می کنی ھمان بار اول شفایت می دادم. این ها همه به خاطر تو بود.

گفتم: خدایا! چرا با وجود اینکه دیدی در موردت آنقدر بد می اندیشم، بازهم هدایتم کردی؟

گفت: چون نمی دانی چقدر دوستت دارم.


نوشته شده در دوشنبه 91/1/7| ساعت 3:27 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

امشب همه چیز رو به راه است،

همه چیز...

باورت می شود ؟

دیگه یاد گرفته ام شبها بخوابم " با یاد تو "

تو نگرانم نشو!

همه چیز را یاد گرفته ام،

راه رفتن در این دنیا را هم بدون تو یاد گرفته ام

یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی

یاد گرفته ام ....نفس بکشم بدون تو......و به یاد تو

یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را،

با رویای با تو بودن

و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم.

یاد گرفته ام که بی تو بخندم!

یاد گرفته ام بی تو گریه کنم...و بدون شانه هایت

یاد گرفته ام ...که دیگر عاشق نشوم به غیر تو

یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم!

و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم.

اما...

هنوز یک چیز هست ...که یاد نگر فته ام،

که چگونه.....!

برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم!

و نمی خواهم که هیچ وقت یاد بگیرم...

تو نگرانم نشو!!!

"فراموش کردنت" را هیچ وقت یاد نخواهم گرفت...!


نوشته شده در چهارشنبه 90/12/24| ساعت 8:18 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت