سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سکوت ابدی

ندیدی تو هم شام تنهایی ام

نپرسیدی از راز شیدایی ام

فقط لاف مهر و وفا می زدی

نبودی رفیق غم و شادی ام

درین غربت آواره و بی نشان

شد از خستگی قلب صحرایی ام

گرفتند نادیده اشک مرا

گذشتند از عشق دریایی ام

نگفتند شاید که مجنون شوم

کشد کار آخر به رسوایی ام

نکردند یادی زمن دوستان

دریغ از دلم ،از غمم،زاری ام

فراموش شد نامم از یادها

نکردند یادی زتنهایی ام

کسی همزبان دل من نشد

دلی خسته ام مرگ زیبایی ام.


نوشته شده در دوشنبه 90/8/23| ساعت 8:18 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است،
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد،
داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت،
خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سکوت کرد،
کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد،
دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد،
خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت،
تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی،
تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن." 
لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..." 
خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند،
گویی هزار سال زیسته است
و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید"،
آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی کن." 
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید،
اما می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود،
می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد،
قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم،
نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟
بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.." 
آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید،
زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود،
می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند .... 
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد،
مقامی را به دست نیاورد، اما ... 
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید،
روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد،
سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند،
سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد،
او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد،
لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. 
او در همان یک روز زندگی کرد. 
فردای آن روز فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند:
"امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست!" 
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛
اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد،
عرض یا چگونگی آن است. 
امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد!؟

نوشته شده در پنج شنبه 90/8/19| ساعت 6:3 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

آه ای تمام هستیم از تو
ای شور و حال مستیم از تو
روزی مبادا قصه گوی دیگران گردی
روزی مبادا آرزوی این و آن گردی
روزی مبادا پا نهی بر آنچه می گویی
روزی مبادا بگذری،از آنچه میجویی

***
گر با دلم نامهربان گردی
گر آشنای دیگران گردی
میمیرم از وحشت
چون لاله در صحرای رسوایی
میسوزم از اندوه تنهایی

***
غمگین تراز مهتاب پاییزم
جام تهی از باده ام،از غصه لبریزم
با من مدارا کن
جام دلم پر از شراب عاشقیها کن
در دست من،دست وفا بگذار
تا زیر پایت فرش سازم هستی خود را
من با تو میمانم
من بی تو میمیرم

***
بگذار تا همچون پرستوها
درکنج آن دل آشیان سازم
من آن قفس را دوست میدارم
بگذار تا خود را نهان سازم
ای قصه گوی دل
ای آرزوی دل
با من مبادا بی وفا گردی
با دیگران پیمان ببندی آشنا گردی

***
آه ای تمام هستیم از تو
از پای دل مگشای زنجیرم
من بی تو میمیرم


نوشته شده در شنبه 90/8/14| ساعت 1:51 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

سالها میگذرد از شب تلخ وداع

از همان شب که تو رفتی و به چشمان پر از حسرت من خندیدی

تو نمیدانستی

تو نمی فهمیدی

که چه رنجی دارد با دل سوخته ای سر کردن

رفتی و از دل من روشنایی ها رفت

لیک بعد از ان شب

هر شبم را شمعی روشنی می بخشید

بر غمم می افزود

جای خالی تو را میدیدم

می کشیدم آهی از سر حسرت و می خندیدم

به وفای دل تو

و به خوش باوری این دل بیچاره خود

ناگهان یاد تو می افتادم

باز می لرزیدم

گریه سر می دادم

خواب می دیدم من که تو بر میگردی

تا سر انجام شبی سرد و بلند

اشک چشمان سیاهم خشکید

آتش عشق تو خا کستر شد

یاد تو در دل من پرپر شد

اندکی بعد گذشت

اینک این من...تنها...دستهایم سرد است

قدرتم نیست دگر...تا که شعری گویم

گر چه تنها هستم

نه به دنبال توام

نه تو را می جویم

حال می فهمم من...چه عبث بود آن خواب

کاش می دانستم عشق تو می گذرد

تو چه آسان گفتی دوستت دارم را

و چه آسان رفتی...

کاش می فهمیدی وسعت حرفت را

آه...افسوس چه سود

قصه ای بود و نبود ...

نوشته شده در شنبه 90/8/7| ساعت 7:17 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

حسی بالاتر از دلتنگی ...

حسی تلخ تر از دلتنگی ست

وقتی صدایش به من می گوید :

" دوستت دارم "

و نگاهش خیره در چشمان دیگری ست !

حسی تلخ تر از دلتنگی ست

وقتی می گوید

تمام لحظه هایش را به یاد من خط می زند

ولی شب هایش را با دیگری مشق می کند !

حسی تلخ تر از دلتنگی ست

وقتی تمام ثانیه هایم نیز عاشق یاد او هستند

ولی او ...

حتی به گریه هایم شک می کند !!

می دانم همین روزها برایش تمام می شوم...

شاید اگر بغضم می شکست دل تنگی آنقدر تلخ نبود


نوشته شده در جمعه 90/8/6| ساعت 3:33 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

تو آنجا من اینجا
اسیر و پای در بند
تو آنجا من اینجا
دو مجنون و گرفتار
دو در ظاهر سلامت
ولی در سینه بیمار

***

تو آنجا
مرا میجویی اما جز هوا نیست
بجای پیکر من در بر تو
بنرمی میگشایی شعرهایم
که پیچد عطر من در بستر تو

***
صدای پای من می آید از دور
که پر میگیرم از هرجا بسویت
تو میبینی نگاه خسته ام را
که میلغزد برویت

***
ولی افسوس ای دوست
خیال است
من آنجا در کنار تو
محال است

***
تو آنجا من اینجا
من اینجا در دل جمع
ولی محزون و تنها
از این عالم ترا میخواهم و بس
تو را دیوانه ی عشق
تو را بیگانه از هر آشنایی
ترا مست از می دیوانگیها
تو را ای هستی من
تو را ای شور و حال و مستی من
تو را ای خوانده درس مهربانی
تو را ای زندگانی

***
منم بیگانه از هر آشنایی
گریزانم،گریزان
مرا دیوانه می خواهند و رسوا
مرا غمگین و تنها
که شبها همچونان شمعی بسوزم
و بزم حال آنان برفروزم
تو را میخواهم وبس
تو را میخواهم و خندیدنت را
زشوق دیدنم لرزیدنت را

***
دوچشمان ترا میخواهم و بس
پر آتش از حسادت
بدنبال نگاهم
که بر کیست و بر چیست ؟
و چون خندد بچشمت دیدگانم
نگه دزدینت را

***
ولی افسوس ای دوست
تو آنجا
من اینجا در دل جمع
در امیدی محالم
تمام آنچه میخواهم محال است
خیال است


نوشته شده در یکشنبه 90/8/1| ساعت 7:45 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

وقتی دل از نبود تو دلگیر می شود

بی طاقت از زمین و زمان سیر می شود



زل می زنم به شیشه ی ساعت بدون پلک

انگار پای عقربه زنجیر می شود



اشکم به روی نامه و پاکت نمی چکد

گویی کویر دیده و تبخیر می شود



در لابه لای لرزش حیران سایه ها

بد جور رنج فاصله تفسیر می شود



در گیرو دار کشمکش آب و نان شب

ابراز عشق باعث تحقیر می شود



من اشک می شوم و تو هم آه می شوی

با اشک و آه خانه نفس گیر می شود



ای بی خبر- از این شب پر التهاب من

وقتی که مرگ یک شبه تقدیر می شود



من می روم و زیر لحد خاک می خورم

بی شک برای بوسه کمی دیر می شود

سید مهدی نژادهاشمی (م . شوریده )


نوشته شده در یکشنبه 90/7/24| ساعت 6:18 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

من پر از فریادهای ساکتم

یا درختی در میان یک کویر

شعری از جنس صبوری گفته ام

تا ابد در واژه های خود اسیر


کوچه کوچه شعر میگویم ولی

واژه واژه مظهر افتادگی

سر نوشت شعرهایم قصه شد

قصه های روشن دلدادگی


بعد از این تصویر تو یک خاطرست

غصه را در چشمهایت خوانده ام

قلب پر مهر و پر از عشق تو را

عذر میخواهم اگر رنجانده ام


نوشته شده در یکشنبه 90/7/24| ساعت 5:59 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

دلم گرفته از این روزها، دلم تنگ است


... میـان ما و رسیدن، هـزار فرسنگ است.


.. مرا گشایش چنـدین دریچه کافــی نیست .


.. هـزار عرصه برای پریـــدنم تنگ است.


.. اسیــر خاکـم و پرواز، سرنوشتــــم بود .


.. فـرو پریدن و در خاک بودنم ننگ است.


.. چگونه سر کنـد اینـجا ترانه ی خود را .


.. دلی که با تپـش عشق او همـاهنگ است.


.. هـزار چشـــمه ی فریاد در دلـم جوشید .


.. چگونه راه بجوید که رو به رو سنگ است.


.. مـرا به زاویه ی بـاغ عشق مهمان کـن .


.. در این هزاره فقط عشق پاک و بی رنگ است .


نوشته شده در شنبه 90/7/23| ساعت 7:5 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

همیشه صدایی بود که مرا آرام میکرد،

همیشه دستهایی بود که دستهای سردم را گرم میکرد

همیشه قلبی بود که مرا امیدوارم میکرد،

همیشه چشمهایی بود که عاشقانه مرا نگاه میکرد

همیشه کسی بود که در کنارم قدم میزد ،

همیشه احساسی بود که مرا درک میکرد

حالا من و مانده ام یک دنیای پوچ ،

نه صداییست که مرا آرام کند و نه طبیبیست که مرا درمان کند

همیشه دلتنگی بود و انتظار ،

همیشه لبخند بود و به ظاهر یک عاشق ماندگار

امروز دیگر مثل همیشه نیست ،

حس و حال من مثل گذشته نیست

امروز دیگر مثل همیشه نیست ،

من هم طاقتی دارم ، صبرم تمام شدنیست

شاید اگر مثل همیشه فکر کنم ،

هیچگاه نخواهم توانست فراموشت کنم

همیشه جایی بود که با دیدنش یاد تو در خاطرم زنده میشد ،

همیشه آهنگی بود که با شنیدنش حرفهایت در ذهنم تکرار میشد

آن لحظه ها همیشگی نبود ، عشق تو در قلبم ماندنی نبود ،

بودنت در کنارم تکرار نشدنی بود!

آری عشق های این زمانه همین است ،

زود می آید و زود میگذرد…

تا عشق تو آمد در قلبم، تو رفتی ، تا آمدم بگویم نرو ،رفته بودی ،

تا خواستم فراموشت کنم خودم را فراموش کردم

همیشه کسی بود که به درد دلهایم گوش میکرد ،

همیشه کسی بود که اشکهایم را از گونه هایم پاک میکرد ،

اینک من مانده ام و تنهایی ،

ای یار بیوفای من کجایی ؟

یادی از من نمیکنی ، بی وفاتر از بی وفایی ،

بی احساستر از تنهایی

دیگر نمیخواهم همیشه مثل گذشته باشم ،

میخواهم آزاد باشم ،

میخواهم دائما پیش خودم بگویم که تا به حال کسی مثل تو را در قلبم نداشتم!


 

نویسنده مهدی لقمانی


نوشته شده در یکشنبه 90/7/10| ساعت 3:55 عصر| توسط hasti| نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13      >

قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت